
معماری انسان دوستانه در عصر بدون قهرمان
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. حسن، خواهرش را سوار دوچرخه کرده است و بازی میکنند. آنقدر واقعیت برایم دردناک بود که خودم میدانم خواب میبینم. در خواب به خود میگویم: «مگر اینها جان نسپردهاند؟» هنوز به خود پاسخ ندادهام که پاهایم یخ میزنند. سرم گیج میرود و تصویر جلوی چشمانم در هم میپیچد. صدای خندههای خواهر حسن با جیغ و داد تغییر میکند. به خودم میآیم. جهان تاریک است و سرد. بیرون چادر همه میدوند و فریاد میزنند: «آتش!» نوری قرمزرنگ سایههایی را نشان میدهد که با او میجنگند. از چادر بیرون میروم. نام اردن را تا به حال شنیدهاید؟ حتماً یاد صحرا و آفتاب میافتید. اما امسال برف سنگینی اینجا آمده است. همین چند روز پیش از سنگینی برف، تعدادی چادر فرو ریخت. حالا هم یک چادر آتش گرفته. حتماً بیاحتیاطی شده است. همه میدوند سمت چادر آتشگرفته و هرکس با هر چیزی که دارد، خاک بر سر آتش میریزد. سرم را میچرخانم و طارق را میبینم. پای برهنه توی برف میدود سمت آتش و همزمان فریاد میزند: «امدادرسان! امداد رسان!» اصولاً او اینگونه است. حتا وقتی همه از مهلکه میگریزند، او دل به حادثه میسپارد. سرما یادم میرود و بیشتر به خودم میآیم. اگر آتش خاموش نشود چه میشود؟ آهان! آتش به دیگر چادرها سرایت میکند. اگر سرایت کند چه میشود؟ آهان. کمپ نابود میشود. حتماً از خود میپرسید: «مگر میشود؟ توی برف و سرما و یخبندان، مگر جایی آتش هم میگیرد؟» من مدتهاست این “مگر میشود ها” را دور ریختهام. این روزها همه چیز شدنی است. به دود سیاه آتش در تاریکی شب مینگرم. به جیغوداد مردم گوش میدهم. یاد حسن و خواهرش میافتم. وقتی که خمپاره به خانهیشان خورد همین دود بلند شده بود. همین صداها تکرار میشد. به خودم میآیم. این تمام چیزی است که در این چند سال دیدهام و شنیدهام. اینجا اردوگاه پناهجویان سوریهای در منطقهی “الزعتری” اردن است. دومین کمپ بزرگان پناه جویان جهان. من می گویم پناه جویان، شما بخوانید “فراموششدگان بشریت”.
هندزفری را در میآورم و میروم داخل لابی سالن مراسم. کدام مراسم؟ مراسم اختتامیهی بیینال مجسمهسازی تهران. استاد را از دور میبینم. استاد از حسادت میخندد. میگوید: «یک معمار، جایزهی کمالالدین بهزاد را برده است. نام اثر او “باغ تمثیلی” است. مصالح او فلز و شیشه است.» کارش را میبینم. من او را تحسین میکنم اما در برابر استاد و نظرات کوبندهاش مقاومت نمیکنم. مراسم شروع میشود و معمار جوان به بالای سن میرود. جایزهاش را میگیرد و میرود پی کارش. شب در خانه نام او را پی ردی جستوجو میکنم. عجب! برندهی دوسالانهی نقاشی در سال 1382، برندهی رتبهی سوم طراحی کوشک جهانی در سال 1383. عجب معماری است این پسر جوان. کاش من هم روزی شبیه او بشوم. فردا صبح باید حتماً در دانشکده با بچهها در مورد او حرف بزنم.
صبح و ظهر و عصر اینجا فرقی ندارد. از آن شب که هشت چادر سوخت، دیگر هیچکس راحت نخوابیده است. انگار همه در جای خود، خود را به خواب زده اند اما بیدار هستند و مراقب. این بیداری را از صدای تپش قلب هایشان حس می کنم! هنوز هم قلبم تند میزند و بدنم از داخل میلرزد، وقتی صدای جیغ و داد بچههای گرفتار داخل آتش را در یادم میشنوم؛ همانهایی که سوختند و فراموش شدند، نه برای ما، بلکه برای باقی بشریت. عدهای از مردها با نگهبانان جروبحث میکنند. اما فایدهای ندارد. هیچوقت فایدهای نداشته است. آنها خود، مجرم هستند. مادرم همچنان از شوک حادثه، ناله میکند. کاش میتوانستم کاری برای او بکنم. اینجا انتخاب بین بودن در جهنم و جهنمتر است. به محل حادثه میروم. دایرهای سوخته و سیاهشده است. آن شب که میسوخت بزرگتر به نظر میآمد. هشت چادر سوخته است؟ در این دایره؟ مگر چقدر فشرده بودهاند؟ آمار کشتهشدگان مشخص نیست. مفقودی داریم. هر روز، هر دم، حضور و غیاب میکنند. شایعه شده آتش عمدی بوده تا عدهای بگریزند. شایعه شده دخترها ربوده شدهاند. شایعه شده میخواهند چراغها را جمع کنند. چند تا شایعه ی خوب هم شده است. میگویند قرار است تغییراتی رخ بدهد!
امید آتلیه را روی سرش گذاشته است. مجلهی دوموس را گرفته و دور می چرخد و میگوید: «ببین! نوشته “کوربو (لو کربوزیه) در ایران”». به مجله مینگرم. طرح جالبی از معماری ایرانی. به نظرم خیلی هیجانی طراحی شده است. بااحساس و فرمال. امید هم عاشق فرم شده است. میگوید: «این امسال حتماً جایزه میگیره. این خیلی طرح خوبیه.» امید، بچهی شوخ و بذلهگویی است. او را دخترها سبکسر میخوانند اما من مثل او زیاد دیدهام. او زیرک است و باهوش. دیدهام که وسط خندهها ناگهان جدی میشود و حرفی درست و علمی میزند. دیدم که سرش توی حسابوکتاب است اما نیشش همیشه باز. طرح آقای کوربوی ایرانی همان سال برندهی جایزه شد. سال بعد هم امید رفت به دفترش برای کار. من اما زمینگیر دیسیپیلینهای دانشگاهی شدهام. به امید میگویم که او را قبلاً در جایزهی بیینال دیدهام. امید می گوید که او در پاریس و توکیو در دفاتر شیگروبن، سانفرانسیسکو و ونیز کار کرده است. صبح تا شب باخ گوش میدهد. میگوید که او گاهی شعر میسراید و گاهی هم پیانو و ویولن می نوازد.
امروز نوبت ماست که کوچه را تمیز کنیم. کوچه که نه، راهروی بین چادرها منظورم است. هنوز گرم کار نشدهایم که چند کامیون خاک و سنگ در دایرهی سیاه سوخته خالی میکنند. طارقِ همیشه شلوغ، به کامیونها گرا میدهد. نگهبانها به شلوغ بازیهای او عادت کردهاند. اشاره میکند، میروم سمتش و میگوید که از خارج آمدهاند و میخواهند برایمان مدرسه بسازند.
نگاه میکنم به خاک و سنگها. مدرسه؟ با اینها؟ عدهای از مسئولین کمپ هم میآیند.کمکم شلوغ میشود اما فقط خودیها هستند. یک نفر هم نقشهبهدست است و با چند تکنیسین صحبت میکند. فراخوان کمک میدهند. کار شروع میشود. بدون تجربه. خیلی کنْد. من و طارق و عزیز و داغ دل عزیزانمان. داغ دل خانه هایمان. شهرمان. کشورمان. مسئولین کمپ می آیند و می روند. کار به پیش می رود، بر اساس راهنماییهای کوچک. میگویند اینجا مدرسه میشود برای ما. اما به نظرم کلکی در کار است. چرا دیوارهایش فلزی هستند؟ چرا سنگ میریزند داخل دیوارها؟ هرچه هست زیر سر اوست. نگاهم را از روی او برنمیدارم. به دور کار میچرخد. به گوشهای از کمپ میرود. گاهی در خود فرو میرود. گاهی با بچهها بازی میکند. گاهی دست به کار میشود. هرچه هست زیر سر اوست.
خود اوست! بچههای دانشکده کارش را نشانم میدهند. میگویم خوب است. مینیمال است اما گمانم کمی اغراق شده. تیزر تبلیغاتی خانه را نشانم میدهند. زنی در آن قدم میزند و سخنی گفته میشود. میپرسم که اسم معمارش چه بود؟ به عکسش نگاه میکنم. عکسی است هنری، سیاهوسفید با کنتراست زیاد. پسری سیاه پوش مغرورانه نگاهم میکند. به دانشجویم میگویم: «به نظرت کمی مغرور نیست؟» میگوید: «استاد حسادتتان میشود به او؟» میگویم: «چطور؟» میگوید: «از خندههای زورکیتان معلوم است.» یاد خودم و استادم میافتم. من حسادت نمیکنم به او، اما این چهره خیلی مغرور است. شاید هم باید باشد؛ هرسال جزو برندههاست. احتمالاً حالا هم برند شده است. بالأخره اینجا سرزمین برندها و برندههاست. دفترش کلی برو بیا پیدا کرده. امید را هم که برده از پیش ما. به راهی که آمدهام و در دانشگاه ماندهام شک میکنم. به راهی که او رفته و دارد میرود تردید دارم. این تردید هرچه هست تمامی ندارد.
کار تمام است. مکعبی سنگی و فلزی. سادهی ساده. این است مدرسهی ما! شایعه شده بهزودی راه میافتد. معلم در کمپ داریم. اولویت با بچههای ابتدایی است. آنهایی که هیچ سوادی ندارند. بعضیهایشان اصلاً نمیدانند مدرسه چهجور جایی است. بعضیهایشان کیف صورتی دارند. از کجا؟ نمیدانم. شاید همانهایی که بمب میسازند، برایشان فرستادهاند. چه کمک خوشرنگی! چه رنگ جالبی است! از بس خاک و طوفان دیدهام، رنگها را یادم رفته است. دور مدرسه میچرخم. یکی از تکنیسینها عکس میگیرد. از او میپرسم: «باز هم از اینها میسازید؟» جواب میدهد: «مشخص نیست. شاید. نمیدانم. یکی هم باید در سومالی ساخته شود.» به خود میگویم: «مگر سومالی هم جنگ شده؟ آنجا هم “الزعتری” دارد؟»
به امید زنگ میزنم. در کرمانشاه است. به امید زنگ میزنم در کرمان است. به امید زنگ میزنم در آذربایجان است. آذربایجان؟ مگر آنجا زلزله نیامده؟ پیگیرش میشوم. پیدایش نمیکنم. کمکم پسر مغرور دارد عصبیام میکند. معلوم نیست این امیدِ ما را کجا برده است. شب که به خانه برمیگردم میبینم امید زنگ زده و پیغام صوتی گذاشته: «پروتوتایپ میساختیم برای زلزلهزدهها. او کوتاه نمیآید. اول که میگفت از این بعد در دفتر فقط پروژه هایی که عام المنفعه، با معماری خاک و برای مردم باشد انجام خواهد شد. حالا هم زمزمهاش آمده که میخواهد کلاً برود. اگر از من بپرسی، میگویم دیوانه شده است!»
یک هفته از راهاندازی مدرسه گذشته است. هر روز میآیند و کنترل اش میکنند. او هم میآید. سرش را به نشانه ی رضایت تکان میدهد. میخواهم جلو بروم و از او تشکر کنم. در جایی که صبح و عصرش فرقی ندارد، حداقل برای بچهها مدرسهای ساخته شده است. کاش از اینها بیشتر بسازند. کاش همهجا مدرسه بسازند، حالاکه ارتش مان در حال آزادسازی کشورمان است. حالا که صدای ماشین بشریت میآید، انگار جیپی آمده است. آمده که معمار و سازندگان را از کمپ بیرون ببرد. او هم میرود. تکنیسینها هم همینطور. نگاه میکنم به او. اطراف را خوب میبیند. در فکرش چه میگذرد؟ به طارق میگویم: «او قهرمان ماست». طارق میگوید: «او این را دوست ندارد.» صدای دخترها و پسرها از مدرسه میآید. الفبا را بلندبلند باهم میخوانند. گویی در مسجد دعا میخوانند، گویی در کلیسا خدا را میخوانند؛ به طارق میگویم: «خبر گرفتی که او کیست؟» میگوید: «معمار است. ایرانی است. بارش چیست؟ یارش کیست؟ نمیدانم. روزیاش مشخص نیست. کارش را تعطیل کرده و آمده و مدرسه را ساخته و میخواهد برگردد.» به خودم می آیم. سوار بر جیپ از بین چادرها میگذرد. مدرسهاش باقی است، اما او می رود. با قلب هایمان او را بدرقه می کنیم!
رفته است؟ یعنی چی که رفته است؟ کجا رفته است؟ دفتر چه شد؟ بچههای دفتر؟ امید سرزندگی همیشه را ندارد. پکر است. دیگر هیچ کاری راضی اش نمیکند. دیگر نیشش باز نیست. دارد تصمیمی میگیرد. تصمیمی بزرگ! اما فعلاً جوابی برای سؤالهایش ندارد. کلافه است. جوابی برای من هم ندارد. یعنی چیزی نمیداند که بگوید. فقط میداند او دفتر را تعطیل کرده است و رفته است. کارها را جملگی پس داده و رفته است. میگویم: «مگر مقدمه بر کتاب نمینوشت؟ مگر مقاله نمینوشت؟ مگر تدریس نمیکرد؟ مگر دفتر، خوب کار نمی گرفت؟» میگوید: «چرا ولی رفت. من هم باید بروم… ما همه باید برویم.» به مجلهی روی میز نگاه میکنم.کلکسیون آثار برجستهی کشور. عکسهای هنری. سیاهوسفید و ژستگرفته، با کنتراست زیاد. یاد عکس او میافتم. یاد استاد حسودم. یاد حسادت خودم. یاد همهی ماهایی که پایبند زندگی شدهایم و آلودهی برندشدن، می جنگیم تا برند شویم، می جنگیم تا برنده شویم! به او و عکسش که نخستینبار دیدم، فکر میکنم؛ و عکس جدیدی که امید تلگرام کرده است. گنبدی گِلی که تا روی نوکش آدم و بچه و کارگر و دختر و پسر ایستادهاند. دستهایشان را بالا گرفتهاند و با دوربین خداحافظی میکنند. معلوم است کار تمام است و عصرگاهی است. عصر بدون قهرمان! کادر شلوغ است و بلبشو. او هم هست. موهایش را از ته تراشیده و بین بچههای فقیر کمپ گم شده است. عکسی رنگی، شفافِ شفاف، بدون هیچ کنتراستی.