پیشگامان مهندسی آکادمیک ایـــران نوین، میـــرزا مهدی‌خان ‌شقاقـــی، اولین مهندس تحصلی کرده‌ی ایرانی در فرنگ (اروپا)، رکسانا خانی زاد
فضای نرم (پاکستان)، سید فواد حسین

چــرا مــعمــاری مهــــم اســـت؟
ساختمان‌‌ها و خلق مکان
پل گلدبرگر
ترجمه‌ی سِودا ابوترابی
فصل هفتم

معماری هیچ‌گاه در انزوا زندگی نمی‌کند. هر ساختمان، جدا از اینکه هدف معمارش این بوده یا خیر، به نوعی با ساختمان‌های کناری، پشتی، اطراف پیچ یا بالای خیابان در ارتباط است و اگر هیچ ساختمانی در نزدیکی آن وجود نداشته باشد، به همان شیوه‌ای که ذکر شد با محیط طبیعی اطراف خود ارتباط برقرار می‌کند. ویلا ساووآ، اثر لو کربوزیه، خانه‌ی مدرن فوق‌العاده‌ای است که در سال 1929 در منطقه‌‌ی پویزی در حومه‌ی پاریس ساخته شد. این ویلا طوری طراحی شده بود که به‌‌تنهایی در چمنزاری وسیع، همچون ماشینی در باغ پابرجا باشد. اما واقعا تنها نیست و ساختمانی آپارتمانی که چند مایل آنطرف‌تر، شانه به شانه‌ی دیگر ساختمان‌ها در بلوار مون‌پارناس ایستاده، از آن تنهاتر است. ویلا ساووآ طوری طراحی شده بود که از هر چهار طرف با طبیعت پیرامونش متحد و مرتبط باشد. طراحی طبیعت اطراف ساختمان نیز به گونه‌ای بوده که محیطی مناسب برای این ساختمان باشد. این خانه و محیط اطرافش، هیچیک بدون دیگری فرم، تاثیر و خاصیت فعلی را نخواهند داشت. اگر لو کربوزیه ویلا ساووآ را برای مکانی غیر از اینجا طراحی کرده بود، ساختمان به شکل دیگری طراحی می‌شد و تاثیر متفاوتی داشت.
در مورد بعضی ساختمان‌ها مانند خانه‌ی آبشار، خانه‌ی غیرعادی فرانک لوید رایت که روی آبشاری در منطقه‌ای روستایی در پنسیلوانیا قرار گرفته، ارتباط میان معماری و محیط پیرامون، شفاف و ناگسستنی است.
اکثر اوقات برای خلق حس مکان، درک نحوه‌ی طراحی ساختمان‌ها در واکنش به محیط اطرافشان و نحوه‌ی پیوند ساختمان‌ها با آنچه که در پیرامونشان وجود دارد، کار آسانی نیست. البته در هر صورت، حتی اگر محیط اطراف هم منبع اصلی الهام طرح نبوده باشد، ساختمان و محیط به یکدیگر پیوند می‌خورند؛ درست همان‌طور که در خانه‌ی آبشار این اتفاق رخ داد؛ یک خانه با توفال‌های سفید به سبک مستعمراتی، با پشت‌پنجره‌ای‌های سیاه که رو به دهکده‌ی نیواینگلند ساخته شده، با خانه‌ای مشابه که در چمنزاری وسیع واقع شده متفاوت است. همین خانه به نوبه‌ی خود، با خانه‌ای مشابه در پشت نرده‌های چوبی در کوچه‌ای واقع در حومه‌ی شهر هم فرق دارد. ممکن است معماری خانه‌ها مشابه باشد، اما این زمینه است که سبب تفاوت آنها می‌شود. آن خانه را از منطقه‌ی روستایی نیواینگلند برداشته و در خیابانی واقع در کالیفرنیای جنوبی بگذارید. خانه‌های مشابهی در میان خانه‌های کُلنیالِ اسپانیاییِ لس آنجلس وجود دارند که همچنان متفاوت به نظر می‌رسند، اما این بار ده برابر بیشتر، زیرا حالا به نظر هیچ چیز به طور طبیعی با محیط اطرافش هم‌خوانی ندارد. در سه مثال نخست، خانه‌ی سفید توفالی در میان ساختمان‌های مشابه جای‌گرفته و در مکانی واقع شده بود که ارتباطی ذاتی با آن داشت (در دهکده‌ی نیو اینگلند یا مزرعه‌ای درست بیرون یکی از ساختمان‌ها)، اما در لس آنجلس گویی در جای خود نیست. یک دلیلش این است که شما چنین خانه‌هایی را با نواحی ساحل شرقی مرتبط می‌دانید و تداعی می‌کنید و به طور غریزی حس می‌کنید که این یکی با محیط فعلی سازگار نیست. در بعضی قسمت‌های لس آنجلس زمینه به قدری متنوع است که یک خیابان کاملا به یک بازار شامِ معمارانه می‌ماند که هیچ دو ساختمانش با هم کاملا هم‌خوانی ندارند. البته ممکن است به نظر یک بیننده، در این آشفته‌بازار خودِ این تنوعِ بی‌نظم هم نوعی هم‌خوانی و هماهنگی را برساند؛ این دیگر به دیدگاه شخصی هر فرد بستگی دارد. زمانی که ساختمان‌ها شباهت زیادی به یکدیگر دارند، خیابان‌های بهتری می‌سازند، اما شباهت زیاد به چه معناست؟ اگر ساختمان‌ها بیش از حد به هم شبیه باشند، نتیجه به شکل آزاردهنده‌ای کسالت‌بار خواهد بود. یکی از دلایلی که خیابان را تماشا می‌کنیم، تحریک بصری آن است که به میزان تنوع خیابان بستگی دارد.
خیابان اصلی یک شهر کوچک کلاسیک آمریکایی را در نظر بگیرید که ساختمان‌هایی یک، دو یا سه ‌طبقه از مصالح آجر و سنگ دارد. شاید بعضی از این ساختمان‌ها تزئینات سنگی یا گچبری‌های مزین داشته باشند و بقیه ساده باشند؛ بعضی 35 فوت پهنا داشته باشند و بعضی دیگر 40 یا 50 فوت؛ ویترین یک مغازه تابلوی بزرگی داشته باشد و مغازه‌ی دیگری به یک سایبان آبی‌رنگ اکتفا کرده باشد و مغازه‌ی دیگری هم مزین به یک تابلوی نئون باشد؛ شاید یک بانک قدیمی از سنگ آهک با ستون‌های دوریک در آنجا وجود داشته باشد و شاید، اگر شهر به اندازه‌ی کافی بزرگ باشد، یک ساختمان اداری شش، هفت و یا هشت ‌طبقه هم در آن یافت شود. حتی دو ساختمان هم کاملا یکسان نیستند، اما تمامی آنها با هم عمل می‌کنند. دلیل عمده‌ی این عملکرد هماهنگ، مقیاس (تناسب ابعادی با بدن انسان) و ابعادِ کلی تقریبا مشابه آنهاست. آنها از مصالح مشابهی استفاده می‌کنند و همگی نسبت به خیابان احساس مسئولیت می‌کنند. آنها رو به خیابان هستند و با محوریت رفع نیازهای شهروندان در خیابان چیده شده‌اند. زمانی که لویی کان خیابان را «اتاقی توافقی» نامید، منظورش این بود که نوعی موافقت ضمنی در میان معماران ساختمان‌های یک خیابان وجود دارد: آنها با وجود اینکه ممکن است به طور مستقل طراحی ساختمان‌های مختلفی را در دست بگیرند، اما همچنان با هم کار می‌کنند. معماران هم مانند هنرمندان یک نمایش هماهنگ موزیکال، رفتار یکدیگر را دنبال می‌کنند و سعی می کنند انگشت پای کسی را لگد نکنند.

ویلا ساووا، اثر لو کوربوزیه

این موضوع فضای زیادی در اختیار تجلی معمارانه قرار می‌دهد. یکی از بهترین خیابان‌های نیویورک، سنترال پارک وست است که خیلی از خیابان پنجم که در سمت دیگر سنترال پارک واقع شده، بهتر است. سنترال پارک وست شامل ساختمان‌هایی همچون آپارتمان داکوتا (هنری هاردنبرگ، 1884)، ساختمان شماره‌ی 15 سنترال پارک وست (ای.ام.اِستِرن، 2008)، چهار خانه‌ی آپارتمانی اوایل دهه‌ی 1930 که تمثالی از برج‌های دوقلو هستند، سنچری‌اند مجستیک (اروین چَنین) و سن رمو و ای.آی.دورادو (اِمری راث و شرکت مورگان اند هولدر) می‌باشد. تک تک این ساختمان‌ها متفاوتند و هیچ‌یک را (از رنسانس تاریک آلمانیِ نهفته در ساختمان داکوتا گرفته تا ساختمان شماره‌ی 15 سنترال پارک وست که از سنگ آهک و روکش فلزی ساخته شده و به منظور تداعی ساختمان‌های آرت دکوی اواخر دهه‌ی 1930 طراحی شده بود) نمی‌توان از بُعد معماری و ترتیب تاریخی، محدود قلمداد کرد. اما این ساختمان‌ها درست همانند آنهایی که در خیابان اصلی بودند، با هم سازگارند و دلیل این سازگاری دقیقا همانی است که در مورد خیابان اصلی بیان کردم. معماران آن ساختمان‌ها برای بیش از یک قرن به توافق ضمنی خود برای با هم کار کردن، با هم به صف کردن ساختمان‌ها و کار کردن در مقیاسی سازگار و با مصالحی سازگار می‌بالیدند. نتیجه‌ی این همکاری، بلواری شده که هم موقر است و هم جذابیت بصری دارد.
مقایسه کردن این خیابان با خیابان پارک در آن سمت شهر، خالی از لطف نخواهد بود. در خیابان پارک، خانه‌های آپارتمانی تقریبا یکسانی در دو سمت خیابان به طول بیشتر از یک‌و‌نیم مایل صف کشیده‌اند؛ در اینجا پیوستگی وجود دارد، اما به خطا رفته است. در این خلیج کوچک، بی‌نظمی بیداد می‌کند و از همین رو نتیجه‌ی کسالت‌آوری به بار آورده است. وقار زمانی خوشایند‌تر است که با انرژی بصری همراه شود.
نمونه‌ای که بیان شد به توضیح این مسئله کمک می‌کند که چرا شهر پاریس که به طور عمده از یک نوع ساختمان، یعنی بلوک آپارتمانی هشت‌طبقه تشکیل شده، بسیار خوب عمل می‌کند. این مسئله صرفا به دلیل تشابه ساختمان‌ها نیست، زیرا همان‌طور که در مورد خیابان پارک مشاهده کردیم، این خصوصیت کافی نبود. ساختمان‌های این ناحیه‌ی پاریس از آنجا که انرژی بصری زیادی در خود دارند، خوب عمل می‌کنند. قالب‌ها، گچبری‌ها، بالکن‌ها، پنجره‌ها و درگاه‌هایی با مقیاس فوق‌العاده، تنوع و بافت را به تک تک این نماهای سنگ آهکی در بلوارهای فراخ پاریسی هدیه کرده‌اند. یک ساختمانِ متوسط پاریسی، هم نشاط دارد و هم استحکام. در اینجا سازگاری و تنوع به تعادلی تمام‌عیار دست یافته‌اند و شما حضور یک الگو را حس می‌کنید. زمانی که به یکی از آن خانه‌های آپارتمانی می‌نگرید، آگاه هستید که این مدلی‌ست که در سراسر شهر تکرار شده، اما این تکرار هرگز لذت بصری تک تک اجزای خیابان را زایل نمی‌کند.
این الگو تا حدودی در بسیاری از شهرهای اروپایی وجود دارد و البته تقریبا در هیچ‌کدام مانند پاریس، چنین انبوه دیده نمی‌شود. در بخش‌های غربی لندن و مناطقی همچون نایتزبریج در کنزینگتن، بلوک‌های متعدد خانه‌های ویکتورین با آجرهای قرمز به همان شیوه‌ی خانه‌های شهری سفید‌رنگ بِلگراویا عمل می‌کنند. (در بلگراویا سازگاری بیش از اندازه‌ای برقرار است و این غنای شگفت‌انگیز خانه‌های شهری کرم‌رنگی که به سفیدی می‌زنند و گویی از خامه‌ی یخ‌زده ساخته شده‌اند، چشمان شما را درگیر می‌کند). ایده‌ی ردیف خانه‌های شهری یکسان که به صورت دیوار‌به‌دیوار و یا هلالی چیده‌شده‌اند، مشخصه‌ی ساختمان‌های انگلیسی است. دو معمارِ پدر و پسری که هر دو جان وود نام داشتند، در باث دو مجموعه‌ی غیرعادی شهری متشکل از سیرک و هلال سلطنتی را ساختند که در آن خانه‌های شهری برای خلق ترکیبات شهری جاودانه‌ای گرد هم آمده بودند (هلال سلطنتی یکی از خیره‌کننده‌ترین چشم‌اندازهای جهان است). در لندن نیز مجموعه‌ی بی‌نظیر جان نش در ریجِنت پارک که شامل هلال و ساختمان‌های دیوار‌ به‌ دیوار کامبرلند در ریجِنت پارک می‌شود، درست مانند ساختمان‌های دیوار به دیوار کارلتن در سنت جیمز عمل می‌کند: خانه‌های ردیفی منفرد در یک ترکیب گرد هم آمده‌اند و به‌عنوان یک اثر معماری واحد، پهناور، زیبا و شهری قلمداد می‌شوند.
در آثار نش و وودها، خانه‌های منفرد به اعضای گروه کُر می‌مانند. قرار بر این بوده که آنها کاملا یکسان به نظر برسند و حرکات آنها از لحاظ تأثیری که بر کل می‌گذارند، حساب‌شده باشد. آنها مانند هر گروه کُری، نقش خود را ایفا می‌کنند و این را مدیون کارگردانشان هستند که به کار خود خبره بوده است. در سطوح پایین‌تر، نتیجه همان آشفتگی و کسالت است. اما هم نش و هم وودها به‌دقت دریافته بودند که چگونه می‌توان دو موضوع بافت و متحدالشکل بودن را به تعادل رساند. شاید خانه‌ها یکسان به نظر برسند، اما هر عضو این گروه کُر به خودی خود جذاب است. همچون خانه‌های آپارتمانی پاریس (یا دقیق‌تر بگویم، پَلِس وِندام یا پلس دِ وُژ در پاریس) که سازه‌های یکسان میدان را احاطه کرده‌اند، هر ساختمان به خودی خود حس شکوه و جسمانیت را تداعی می‌کند. همچنین مقیاس آنها آسایش‌بخش و دعوت‌کننده است. هلال سلطنتی در باث شاید بنایی باعظمت باشد، اما این عظمت را مدیون اجزای کوچکی است که هرکدام‌شان ملموس و دارای هویت هستند. علاوه بر الگوی گروه کر، الگوهای بسیاری برای یک خیابان شهری وجود دارد که معمولا نسبت به این الگوهای هلالی، دیوار‌به‌دیوار و دایره‌ای، تنوع بیشتری را طلب می‌کنند. اما خیابان‌ها مفهوم بنیادی طراحی شهری را به شیوه‌ای بسیار قدرتمند و حتی فراتر از حد تصور ما نمایش می‌دهند. این مفهوم بیان می‌کند که کل، چیزی بیشتر از مجموع اجزا می‌باشد. می‌خواهم پا را فراتر بگذارم و این مسئله را به تنهایی مهم‌ترین اصل معماری شهری معرفی کنم: «کل، بیشتر از مجموع اجزا
می‌باشد.» این ادعا به آن معنا نیست که اجزا لزوما باید یکسان یا مطیع کل باشند (مانند آثار وودها و نش)، بلکه یعنی اگر یک شهر بخواهد ماندگار بماند، معماران باید حس کنند که دارند جزئی از یک ترکیب بسیار بزرگ‌تر را طراحی می‌کنند؛ ترکیبی که بسیار پیش از اثر آنها پدید آمده و مدت‌های بسیار طولانی پس از آنها هم به زندگی خود ادامه خواهد داد.

خانه‌های سفیدرنگ بلگراویا، لندن، 1901

ریجِنت پارک، جان نش، لندن، 1982

به علاوه، هر قدر هم که کارشان متفاوت‌تر از طرح‌های مجاورشان باشد، باز هم نمی‌توانند تأثیر دیگر ساختمان‌ها را در طرحشان نادیده بگیرند. نقشه‌کش‌ها و طراحان شهری بیش از یک دهه، بدون هیچ دستاورد کاملی، برای ساخت فرمول‌هایی که جذابیت خیابان‌ها را تضمین کنند، تلاش کرده‌اند. کامیلیو سیته، معمار اتریشی و نویسنده‌ی کتاب طراحی شهری بر مبنای اصول زیبایی‌شناسی که در سال 1889 به چاپ رسیده و از بسیاری جهات سرآغازی برای طراحی شهری‌ست، در مخالفت با خیابان‌های طولانی و مستقیمی که به نظر او کسالت‌آور می‌نمودند و میادین مجللی چون پلِس دیتوآل در پاریس را که وی حس می‌کرد غیرقابل عبور هستند، به بحث پرداخته است. سیته به میادین فراخی که به شکلی غیرمعمول ساخته شده‌اند، علاقه داشت و از آنها به‌عنوان “اتاق‌های” شهر یاد می‌کرد. او در آن شهر قرون وسطایی با خیابان‌های پرپیچ‌و‌خم و چشم‌اندازهای متغیرش، جذابیت خاصی می‌دید. گرایش او صراحتا به پیاده‌رو‌ها و به این مفهوم بود که شهر بیشتر باید محیطی دعوت‌کننده باشد تا خودمانی.
من به ترایستان ادواردز علاقه‌ی خاصی دارم. او معمار و نظریه‌پردازی بود (البته او را بیشتر نظریه‌پرداز می‌دانند، تا معمار) که روشنگری سیته را با کتاب آداب خوب و بد در معماری که در سال 1924 به چاپ رسید، ادامه داد. برای ادواردز طراحی شهری و معماری، خیلی ساده، به آداب و رسوم بستگی دارند و می‌گوید: «همان‌طور که هرکس باید به همسایه‌اش احترام بگذارد، به ساختمان هم باید احترام بگذارد.» ادواردز بیان می‌کند که ساختمان‌ها هم باید به یکدیگر احترام بگـذارند. او شهرهای کوچک سنتی را که در آنها سلسله‌مراتب به‌روشنی پیداست، تحسین می‌کند: سـاختمان‌های عمومی و مذهبی در جایگاه نخست و سپس به ترتیب، مغازه‌ها، ادارات و خانه‌ها قرار گرفته‌اند. ادواردز می‌نویسد: «نظم شهری، پایداری اجتماعی و آدابی پسندیده و محافظه‌کارانه توسط یک سازماندهی این‌چنینی ابراز می‌شود.» همچنین در جای دیگری می‌گوید: «با این وجود، در جایی که تمایل زیادی به نمایش خودپسندی در هر ساختمان نشان داده می‌شود، که خود بی‌توجهی عمیقی‌ست به همسایه‌ها و شهری که بخشی از آن را تشکیل داده، معیار گران‌بهای ارزش‌ها در آنجا دوام پیدا
نخواهد کرد.»
جای تعجب نیست که او آسمانخراش‌ها را اوج ظهور مادی‌گرایی معرفی می‌کند و آنها را آزاردهنده می‌بیند. ادواردز می‌نویسد: «زمانی که پیامدهای کلی خودشیفتگی بیش از حدِ مغازه‌ها را مطالعه می‌کنیم، معلوم می‌شود که چنین خط و مشی معمارانه‌ای برای ظاهر خیابان‌های ما فاجعه آفرین بوده است.»
سخت‌گیری ادواردز جالب توجه است (او در فصلی تحت عنوان شبح یکنواختی، بخشی به نام سه‌گوشی متهاجم زیر شیروانی دارد)، اما در این سخت‌گیری چیزی برای گفتن داشته است. او می‌دانست که بلوک‌های ساختمانیِ یکسان و کسل‌کننده، هرج و مرج و تزئینات بیش از حد، واکنشی ناخوشایند به تنوع‌طلبی هستند. او در کتاب خود بخش دیگری هم به نام “ایراد زیبایی” دارد. به زیر ظاهر و ذائقه‌ی ارتجاعی او، مفاهیم حقیقی اصولی نهفته که بعضی خیابان‌ها را دلپذیر می‌کند و بعضی دیگر را ناپسند نشان می‌دهد.
ادواردز این مسئله را درک کرده بود که شهرها دو نوع ساختمان دارند: ساختمان‌هایی در پس صحنه و ساختمان‌های پیش‌زمینه که این دو با یکدیگر فرق دارند. آن‌ها وظایف متفاوتی در شهر دارند و همین‌طور مفاهیم متفاوتی را ارائه می‌دهند، پس ایجاب می‌کند که معماری‌شان هم با یکدیگر فرق داشته باشد، در صورتی که یک خیابان یا محله از تعداد زیادی ساختمان پیش‌زمینه تشکیل شده باشد، حتی اگر ساختمان‌ها به خودی خود خوب طراحی شده باشند، هم‌آوایی ناهنجار سر خواهند داد. از طرف دیگر، خیابانی بدون ساختمان‌های پیش‌زمینه هم دالانی دلگیر خواهد بود. برای مثال آن چند بلوک در لندن که دسته‌بندی‌های معمولی خانه‌های ساخته‌ی جان نش هستند را در نظر بگیرید؛ آن ردیف‌های طویل خانه‌های آجری به شکل آزاردهنده‌ای کسل‌کننده هستند.
ساختمان‌های پیش‌زمینه نیازی به شبیه بودن به همسایگان خود ندارند و اغلب بهتر است یگانه و بی‌شباهت به بقیه باشند. موزه‌ی گوگنهایم بیلبائو (فرانک اُ.گه‌ری) اثری متعالی از معماری زمینه‌گراست. اما دلیل این تعالی، متمایز بودنش نیست (این موزه شیئی تندیس‌وار از تیتانیوم است که در میان ساختـمان‌های قدیمی ساخته‌شده از مصالح بنایی جای گرفته است)، بلکه این است که گه‌ری با در ذهن داشتن ساختمان‌های مجاور، دست به طراحی آن زده است. از طرفی ساختمان موزه با شکوه هر‌چه تمام‌تر رو به رودخانه قرار گرفته و هنگامی که از سمت دیگرش به یکی از خیابان‌های قدیمی شهر بنگرید، چشم‌اندازی به‌مراتب عظیم‌تر خواهید دید. موزه، نقطه‌ی تأکیدی در انتهای چشم‌انداز است و شهر را به چهارچوبی برای فعالیتش مبدل کرده. هیچ یک از این ویژگی‌ها تصادفی نیست؛ گه‌ری، همچون جان نش در لندن، به محوطه‌ی پیرامونش در گوگنهایم بیلبائو توجه کرده بود و می‌خواست ساختمانش جلب توجه کند (این موزه به‌عنوان یک ساختمان پیش‌زمینه برای جلب توجهات خلق شده بود) اما دلیل این امر تمایزش با پیرامون نبود، بلکه این ویژگی از ادراک عمیق آنچه که در اطرافش حضور داشت و نحوه‌ی رقابت دیگر ساختمان‌ها با او سرچشمه می‌گرفت.
مطالعه درباره‌ی عامل آسایش‌بخش در طراحی شهرها به من آموخت که خیابان‌ها از ساختمان‌ها مهم‌تر هستند. شاید گفتن این موضوع از طرف یک منتقد معماری عجیب به نظر برسد، اما لذتی که شهر پدید می‌آورد با لذت معماری یکسان نیست و ساختمان‌های خوب نمی‌توانند لذت‌بخش بودن یک شهر را تضمین کنند. مسرت‌بخش‌ترین لحظاتی که در شهرهای مختلف جهان داشته‌ام، لحظاتی بوده‌اند که در خیابان‌هایی بدون هیچ ساختمان خاص قدم می‌زدم: خیابان مدیسن در نیویورک، استراجت در کوپنهاگِ دانمارک یا خیابان رو ژاکوب در پاریس. تک تک این خیابان‌ها دارای حس جنب‌و‌جوش و پیاده‌روهای متناسبی هستند و همچنین در تمام مدت المان‌های متنوعی برای مشغول کردن نگاه و حواستان دارند. در اینجا معماری تاریخی حرفی برای گفتن ندارد. یک شهر چیزی فراتر از اجتماع خیابان‌هاست. در اینجا خالی از لطف نیست که چند قدمی به عقب رفته، از کمی دورتر به این مسئله نگاه کنیم و چند کلامی درباره‌ی شهر در همین لحظه از تاریخ سخن بگوییم؛ البته نه فقط به‌عنوان یک اثر طراحی بلکه به صورتی کلی‌تر، به‌ مثابه یک افسانه‌ی فرهنگی که متعلق به ماست. مفهوم شهرها در عصر فضای سایبری در چه حد است و دریافت حس مکانی (چیزی که ما از ساختمان‌ها انتظار داریم) تا چه حد اهمیت دارد؟ با وجود تمام آن چیزهایی که باعث شده‌اند فرهنگ ما امروز به این شکل، معماری را ارجمند بدارد و حتا در آن غرق شود و نیز با وجود تمامی آن ساختمان‌های تماشاییِ معماران نامدار (که تعدادشان هم روزبه‌روز در شهرهای بزرگ و متوسط و کوچک جای جای دنیا در حال افزایش است)، باز هم مطمئن نیستم که ما هنوز توانایی خلق آن حس مکانی را که یک‌بار موفق به خلق آن شدیم، در یک شهر داشته باشیم. هیاهوی معماریِ هیجان‌انگیز (چیزی که برخی افراد آن را “اثر بیلبائو” خطاب می‌کنند) برای مقابله با گرایشی که به سمت مشابه شدن شهرها به وجود آمده، اقدام خاصی انجام نداده و حس مکانی خاص، نادر و حتا منحصربه‌فرد به‌سرعت در حال ناپدید شدن است. همان‌طور که جِی.بی.جکسن، تاریخدان برجسته‌ی معماری منظر، در سال 1994 چنین نوشت:
کهن‌ترین و رسمی‌ترین نوع معماری دست‌کم در جدیدترین مناظرمان، دیگر نمادی برای سلسله‌مراتب بقا، تقدس و هویت اجتماعی نیست؛ از این رو یک جاده یا بزرگراه مسئولیت ایفای این نقش‌ها را متقبل نمی‌شود.
در نسـل‌های جدید، جاده‌ها و بزرگـراه‌ها چه کار کرده‌اند؟ کاری که تکنولوژی دیجیتال امروز انجـام می‌دهد، ساخت مکان‌هایی روزبه‌روز مشابه‌تر است. جکسن می‌نویسد:
“جاده از این پس الگوهای خود را برای حرکت و اسکان و کار، بدون خلق زیبایی مناظر خاص یا خلق حس مکانی مخصوص به خود، تولید می‌کند. از همین رو می‌توان گفت سنت منظر با هزار سال قدمت به دنیای غربی خودمان برای خلق فضایی جاری ارزانی شده، اما ما هنوز آن را به طور کامل درک نکرده‌ایم”.

هلال سلطنتی، جان وود، باث، انگلستان، 1774

سخنان جکسن برای عصر فضای سایبری بیشتر صدق می‌کند. اینجا مکانی برای کاوش همه‌جانبه‌ی مشابه‌سازی فرهنگی نیست. اما اندیشیدن به مفهوم معماری در زمان خودمان بدون این حقیقت، از این رو که تأثیر شگرفی بر معماری دارد، غیرممکن است. در عصری که معماران آمریکایی آسمانخراش‌هایی در سنگاپور و شانگهای می‌سازند، معـماران سوییـسی در سـان‌فرانسیسکو، مـوزه و در پکـن استادیوم طراحی می‌کنند، رستوران‌های مک دونالد در پاریس یا توکیو دیده می‌شوند، شاهراه‌ها در همه جا مناظر تقریبا مشابهی برای تردد اتومبیل‌ها پدید می‌آورند و یا در عصری که تغییر کاربری مناطق حومه‌ای باعث شده حومه‌ی لندن با حومه‌ی دالاس تفاوت زیادی نداشته باشد، آیا مفهوم دقیق حس مکانی، یک تجمل بیهوده قلمداد می‌شود؟ اگر واقعا هر شهری به سمت تشابه هرچه بیشتر با شهر‌های دیگر پیش می‌رود و هر نقطه‌ی حومه‌ای به نقاط دیگر حومه‌ای شبیه می‌شود، پس بیان خاص معمارانه دیگر چه فایده‌ای خواهد داشت؟
مهم نیست چیزی که به‌عنوان فرم جهانی معماری فراگیر شده، از بنیان، آمریکایی و ماشین‌محور است. این فرم به‌خصوص از زمانی که رویکرد همسان‌گرایی بر ایالات متحده و سراسر جهان تأثیر گذاشته، فشار کمی از لحاظ تسلط فرهنگی تحمیل می‌کند (روز به روز بوستن به آتلانتا، دنور به هیوستن و شارلوت به سین‌سیناتی شباهت بیشتری پیدا می‌کنند.) حتا حلقه‌های اطراف این شهرها هم بیشتر محصول عمومی زمان هستند تا مکان.
یک پارکینگ اداری حومه‌ای در بثِزدا (واقع در مریلند) هیچ تفاوتی با پارکینگی اداری در پورتلندِ اورگان ندارد و حتا فروشگاه‌های داخل بازاری در پیتزفیلدِ ماساچوست هم بسیار شبیه به فروشگاه‌های بازاری در فرِزنوی کالیفرنیا هستند.
معماری همیشه بازتابی از زمان‌ی خویش است و باید چنین باشد. اما این اتفاق به طور سنتی درست مانند حس زمانی، با تداعی یک حس مکانی و بازتاباندن مصالح، مطالبات، احساسات خاص و انتخاب‌های شهرها و جوامع به وقوع می‌پیوندد. حال که به‌سرعت از شهری به شهر دیگر سفر می‌کنیم، تنها در چند ساعت از یک سر دنیا به آن سر دنیا می‌رویم و اغلب حتا بدون اینکه قدم از قدم برداریم، در عرض چند ثانیه به صورت الکترونیکی ارتباط برقرار می‌کنیم، به نظر می‌رسد “حس مکانی” به‌عنوان یک ارزش، منسوخ ‌شده و تقریبا به پدیده‌ای غریب تبدیل شده است. حتا اگر واقعا سفر نکنیم هم کمتر پیش می‌آید که در یک مکان واحد باقی بمانیم. شهرها ایستگاه‌های بین جاده‌ها هستند. آنها نمونه‌هایی نه چندان کامل و غنی از دنیاهای خاص خودمانند. ما گاه به طور فیزیکی و گاه الکترونیکی از میان آنها عبور می‌کنیم، اما در هر دو صورت ارتباطمان با شهرها مختصر و ضعیف است.
مفهوم جامعه و در نتیجه مفهوم معماری، در چنین جهانی تغییر می‌کند. روابط اجتماعی آنلاین ما به اندازه‌ی روابط اجتماعی حضوری‌مان [و حتا بیشتر از آن] شده است. ما از طریق تلفن همراه در عرض چند ثانیه با مردم در هر کجای دنیا صحبت می‌کنیم و این سهولت ارتباطات مجازی موجب شده تا تعداد برخوردهای انسانی که در محیط‌های فیزیکی انجام می‌شود، کاهش یابد. در فضای سایبری اهمیت محیط فیزیکی کم‌رنگ می‌شود (حفاظت ما و کامپیوترهایمان در مقابل شرایط آب و هوایی مهم‌ترین سهم معماری در فضای سایبری است و همانند برخوردهای واقعی انسانی، به هزاران شکل جزئی بر آن تأثیر می‌گذارد.) اما معماری دیگر در آنجا محسوس نبوده و مانند قبل، صحنه‌ی نمایش برای تئاتر انسان‌ها نیست و تا زمانی که کامپیوترها به وسیله‌ی دوربین‌های اینترنتی (وب‌کم‌ها) و چت‌های ویدئویی تا حدودی پس‌زمینه‌ای بصری را تأمین می‌کنند که به‌ندرت به یک صحنه‌ی حقیقی شباهت دارد، این واقعیت تغییر نخواهد کرد. هنوز هم باور این موضوع که نقش معماری به‌عنوان یک پشتیبان اجتماعی و زمینه‌ی عمومی در فضای سایبری حذف شده، کار دشواری است. پس آیا معماری با دنیای جدیدی که تکنولوژی خلق می‌کند، بی ارتباط است؟
انقلاب تکنولوژیکی ساخت همه چیز را محقق کرده و به‌خصوص شهرهایی تازه می‌سازد. ارتباطات تصادفی و ملاقات‌های پرباری که در اینترنت رخ می‌دهند، جایگزین ترتیب خطی با شبکه‌های تو‌در‌توی ارتباطی‌ست که شکسته شده و دوباره ساخته می‌شوند و میلیون‌ها بار دیگر هم شکسته خواهند شد. حس تصادفی بودن و ایجاد شگفتی، اتفاقاتی هستند که در شهرهای فیزیکی (واقعی) به وقوع می پیوندند و به همین خاطر ارزشمند هستند. برخوردهای تصادفی از طرفی برترین موهبت‌های شهر و از طرف دیگر، ابزار کار فضای سایبری به شمار می‌روند. بی‌جهت نیست که خدمات آنلاین تجاری تمایل دارند فضاهای گفت‌وگوی خود را با نام‌هایی معمارانه معرفی کنند: میدان شهر، لابی، چت-روم؛ و نیز گاهی تصویر کامپیوتریِ کوچکی از یک در نمایش می‌دهند تا افراد کنجکاو شوند و از آن عبور کند. ظهور تکنولوژی در حال تبدیل تمام جهان به شهری مجازی و جدید است که در آن، بازار جدید برخوردهای انسانی توسط فرم سنتی معماری تعریف نمی‌شود.
ما در این شهر مجازی جدید کاملا راحت نیستیم و من فکر می‌کنم ما به هیچ وجه آمادگی ترک معماری را نداریم. ساختمان‌ها منسوخ نشده‌اند و نخواهند شد، اما دیگر تعریف‌کننده‌ی همه‌ی اماکن عمومی ما نیستند و در نتیجه دیگر یگانه صحنه‌ی نمایش تجربه‌ی عمومی و شهری را تشکیل نمی‌دهند.
بنابراین تغییر مداوم مفهوم معماری در فرهنگ ما، همان‌طور که پیشرفت‌های تکنولوژیکی قرن گذشته موجب شده، اجتناب‌ناپذیر است. به طور مثال، اتومبیل و تلفن بر نحوه‌ی استفاده و طراحی ما از فضای عمومی و خصوصی تأثیر می‌گذارند و کامپیوتر چیزهای بیشتری را تغییر خواهد داد. هر چقدر هم که شهرهای قدیمی قدرتمند باشند، باز هم شهر سنتی و متراکمی که برای آن خیابان‌های شلوغ و پرجنب‌وجوش و مملو از جمعیت، معیاری برای سنجش موفقیت محسوب می‌شدند، مکانی است که ما امروزه کمتر و کمتر می‌توانیم به آن تکیه کنیم. در شرایطی که می‌خواهیم به صورت فیزیکی و نه مجازی، گرد هم آییم، روزبه‌روز از مکان‌هایی که الگوی جدیدی را ارائه می‌دهند (که شاید آن را نوعی الگوی شبه شهری بنامیم) بیشتر استفاده می‌کنیم. این الگوی شهری جدید دست‌کم به اندازه‌ی فضای سایبری بر تکامل تعریف شهر تأثیرگذار است و مشخصه‌ی آن تقدم اتومبیل‌ها به عابرین پیاده در دسترسی به امکانات رفاهی و تمایل به ترکیب آسایش و راحتی حومه‌ی شهر با مزایای شهرهای سنتی است: از این رو مغازه‌ها، رستوران‌ها و اماکن اجتماعی عمومی گوناگون، تسهیلاتی برای نمایش، هنرهای تجسمی و درجه‌ای از هیجان و انگیزش که در انحصار شهرهای قدیمی‌ترِ خیابان‌محور است، دارند. گاهی این نوع مکان‌های جدید که دو رگه‌ی شهری و حومه‌ای محسوب می‌شوند، معمولا در مناطق حومه‌ای و گاه در حاشیه یا به‌ندرت در دل شهرها ساخته می‌شوند. ارائه‌ی میزانی از تجربه‌ی شهری بدون رویارویی انسان‌های مختلف با یکدیگر، می‌تواند یک نمونه‌ی نوین شهری باشد و معنای آن امنیت بخشیدن به شهر برای طبقه‌ی متوسط است. اگر شهرهای سنتی همیشه خواهان درگیری ذهنی بوده‌اند، امروزه چنین به نظر می‌رسد که نمونه‌ی جدید شهری، کاملا در نقطه‌ی مقابل آنها قرار دارد. این نمونه حتا اگر ادعای تقوای شهری هم داشته باشد، بر رهایی از درگیری ذهنی تأکید می‌کند.
نمونه‌ی جدید شهری به دلیل نوعی ابهام ناشی از تفاوت‌های سنتی میان شهر‌ها و مناطق حومه‌ای، از شهریت کمتری برخوردار است. با وجود کوشش شهرهای قدیمی بی‌شمار برای اینکه خود را محیطی زنده، پرجنب‌و‌جوش و از لحاظ فرهنگی، پویا نشان دهند، قطعا ناب‌ترین مثال‌ها برای نمونه‌ی جدید شهری، همان شهرهای حاشیه‌ای معروفی هستند که در اطراف اکثر شهرهای بزرگ و اصلی پدید آمده‌اند و مراکز خرید، هتل‌ها، ساختمان‌های اداری و گاهی مسکونی را با تراکمی بیشتر از تراکم مناطق حومه‌ای سنتی، اما خیلی کمتر از مراکز شهری قدیمی‌تر، کنار هم قرار داده‌اند. مکان‌هایی چون سیتی پُست اوک در هیوستن، تایسونز کُرنر در خارج از واشینگتن، باک‌هِد در شمال آتلانتا یا لاس کُلیناس در خارج از دالاس با ترکیبی از ساختمان‌های بسیار بلند، مراکز خرید و هتل‌هایی که نسبتا نو هستند و می‌درخشند (به جز خیابان‌هایشان) گویی تمام خصوصیات شهرها را دارند. هر‌یک از این مکان‌ها می‌کوشند تا به جز ویژگی‌های مناطق مرکزی، خصوصیات بی‌ضرر بیشتری را که زمانی در انحصار شهرهای بزرگ‌تر بود، از آن خود کنند. پیام روشن است: شهرنشینی تا زمانی که دوستانه و بی‌آزار ارائه شود، جذاب است.
این نمونه‌ی جدید شهری که ثمره‌ی ماشینی‌شدن بود و از همان زمان حرکت خود را آغاز کرد، امروز به‌عنوان یکی از پیامدهای ظهور تکنولوژی، در حال گسترش است. همان‌طور که چندی پیش گفتم، در عصر ارتباط اینترنتی، مردم به‌ندرت نیاز به حضور در مکان‌های دیگر را پیدا می‌کنند. برای بسیاری از آنها پارامترها و مدیوم‌های تازه‌ای برای انتخاب مقصد به وجود آمده است. مردمی که قدرت انتخاب مقصد خود را دارند، اغلب شهرها را انتخاب می‌کنند، اما نه به خاطر ضرورت کاری بلکه برای هیجان و لذتش. آینده‌ی همه‌ی شهرها تا حدودی در گرو پیروی هر‌چند اندک آنها از [الگوی] شهرهایی همچون ونیز و آمستردام است، یعنی مکان‌هایی که در آنها اقتصاد گردشگری حکمفرماست. شهرها دیگر نمی‌توانند همچون گذشته مدعی شوند که صرفا مکان‌هایی برای کسب و کارند و بس.
توده‌ی عظیمی از مردم استطاعت مالیِ بودن در چنین مکان‌هایی را ندارند، در حالی که نزدیک‌ترین مکان‌ها به زندگی حقیقی شهری، این نمونه‌های جدید شهری حاشیه‌ای هستند که در آنها ارزش‌های شهری به سمت ارزش‌های حومه‌ای پیش می‌روند. منظورم از ارزش‌های حومه‌ای چیزی فراتر از مسائل جغرافیایی و تسهیلات برای اتومبیل‌هاست.
البته ارزش‌ها این مسائل را هم در بر می‌گیرند، اما منظور من جنبه‌هایی بسیار مهم‌تر، دقیق‌تر و ژرف‌تر است: تبعیض نژادی و اقتصادی و در کنارش، پذیرش و ارتقای مفهوم فضای خصوصی. از این رو، خصوصیت راستینی که این دوره از تاریخ ما را تعریف می‌کند، خصوصی‌سازیِ قلمرو عمومی است که بر مفاهیم عینی فرهنگ شهری ما سایه افکنده است.

سی ساید، آندرس دووانی و الیزابت پلِیتِر زایبِرک، خلیج فلوریدا پنهندل، آمریکا

خانه‌های پلاس وندام (پلاس دِ وژ)، پاریس

مناطق حومه‌ای به صورت سنتی فضای خصوصی (خانواده‌ی واحد، خانه‌ی مجزا، حیاط و حتا اتومبیل) را بر فضای عمومی مقدم می‌دانند و در بهترین شرایط، مالکیت فضای خصوصی محدود اما کافی را جزو اولویت‌ها قرار می‌دهند. امروزه اغلب مناطق حومه‌ای نسبت به گذشته از فضای عمومی کمتری برخوردارند. در زندگی مادی‌گرای بسیاری از شهرهای کوچک، تنها بازارها نیستند که جای خیابان‌ها را گرفته باشند، بلکه خصوصی‌سازی قلمروی عمومی هم با افزایش عظیم تعداد جوامع حفاظت‌شده و اختصاصی (اماکنی که در آنها خیابان‌های مسکونی از لحاظ فنی، مکانی خصوصی قلمداد می‌شوند، نه عمومی) نقش بسزایی در این مسئله دارد. در هزاران اجتماع مانند این، تمام محله به یک قطعه‌ی پهناور به نام “ملک خصوصی” تبدیل می‌شود. آنها برای جدا کردن خلق شده‌اند و شهرهای سنتی برای یکی کردن یا دست کم تلاش برای یکی کردن.
بنابراین پیدایش ارزش‌های حومه‌ای هدفی فراتر از تغییر کاربری دارد و آن ایجاد تغییری در رویه‌ی فضاهای عمومی و اختصاصی (هم در شهرها و هم در مناطق حومه‌ای) و همچنین ملزم کردن بسیاری از شهرها، حتا آنهایی که به انرژی و کامیابی خود می‌بالند، به پذیرش یک سری ویژگی‌های معین (عمدتا مرتبط با مناطق حومه‌ای) می‌‌باشد. امروزه هم در شهرها و هم در نواحی حومه‌ای، تجلی شهرسازی (چیزی که شاید ما آن را ساختن اماکنی برای گردهم آمدن مردم با اهداف تجاری و مدنی تعریف کنیم) بیشتر و بیشتر در اماکن خصوصی و سرپوشیده رخ می‌دهد: مراکز خرید، هم در شهرها و هم حومه‌ی آنها، جشنواره‌های خرید که به نظر الگویی شهری-حومه‌ای دارند، لابی‌های آتریوم هتل‌ها که در بعضی شهرها در حکم میدان مجازی شهر هستند، لابی‌ مجموعه‌های سینمایی که اغلب شامل تعداد زیادی تئاتر هستند و از این رو مقیاس شهری قابل توجهی دارند، گالری‌ها، طاق‌های پشت سر هم و لابی ساختمان‌های اداری؛ همه‌ی اینها اماکن خصوصی هستند و با وجود اینکه مورد استفاده‌ی عموم قرار دارند، از دید سنتی مکان عمومی محسوب نمی‌شوند. علاوه بر الگوی نمونه‌ی شهری جدید که قبلا معرفی شد، مدل دیگری وجود دارد که این روزها به الگوی شهرسازی جدید معروف شده است. این الگو در دهه‌ی 1980 در واکنشی آگاهانه به دنیای در حال توسعه پدید آمد و عامل رواج آن، شهرک جدیدی در خلیج فلوریدا پنهندل بود که سی‌ساید نام داشت و محصول همکاری معماران اهل میامی، آندرس دووانی و الیزابت پلِیتِر زایبِرک بود.
معماری در سی‌ساید به‌شدت بر اساس قوانین اجرا شده است و نقشه‌ای بسیار دقیق، متشکل از خیابان‌های باریکی که عابر-محور هستند، دارد (این قوانین به طور مستقیم معماری سنتی را طلب نمی‌کرد و مایل به حصول اثری بود که بیشتر تداعی‌کننده‌ی آن باشد). با اینکه گاه سی‌ساید به خاطر دقت بیش از حدش نقد می‌شود (بی‌دلیل این سایت را به‌عنوان پشت صحنه‌ی فیلم ترومن شو انتخاب نکردند) اما مکانی فوق‌العاده است و قدم زدن در آن مسرت‌بخش می‌باشد. سی ساید دست‌کم تا حدودی احساس دهکده‌ی نانتاکت و بخش‌های قدیمی‌تر چارلستن را تداعی می‌کند و در ایالات متحده اینها بهترین الگوهای دهکده‌های شهری به حساب می‌آیند.
از زمانی که دووانی و زایبرک سی‌ساید را طراحی کردند، خودشان و یا بسیاری افراد دیگر از آن تقلید کرده‌اند. سی‌ساید سنگ بنایی است برای حرکتی عظیم به سوی بازگشت به جوامعی که قبل از ورود اتومبیل‌ها می‌ساختیم. بعضی از انبوه‌سازان، شهرسازی جدید را به همان صورتی که دیگران شهرهای حاشیه‌ای را ساخته بودند، پذیرفتند و پیامدش در بهترین حالت ناهنجار، خالی از صمیمیت و دارای حال و هوای مطبوعِ کذایی شهربازی‌ها بود. تنها با خواستن و تلاش کردن، مکانی به‌عنوان نمود یک نوستالژی عرضه نمی‌شود. در ورای این تلاش‌ها آگاهی از اصولی که در خلق مکان اهمیت دارند، نهفته است؛ نکاتی از قبیل تناسب پیاده‌رو، ارتباطی تنگاتنگ میان اماکن پرجنب‌و‌جوش، مراکز خرید و محل‌کار که اگر برقرار شود، ایده‌آل خواهد بود و نیز اجرای آن معماری که حس مکانی را تقویت می‌کند و آن را سرکوب نمی‌کند. در بهترین حالت، شهرسازی جدید واقعا پدیده‌ی تازه‌ای نیست؛ توده‌ای است همراه با حسن نیت برای فرهنگی که اغلب فراموش می‌کند معماری در حکم چیزی فراتر از یک بلوک ساختمانی برای خیابان‌ها و جوامع است. اگر همچون من باور کنید که یکی از بهترین ارمغان‌های معماری به شما این است که چیزی فراتر از تجربه‌ی یک ساختمان به دست می‌آورید (حال، این بنا هر قدر هم باشکوه باشد)، خواهید دید هنگامی که ساختمان‌ها برای ساختن یک مکان گرد هم می‌آیند چه اتفاقی می‌افتد و سپس انگیزش‌های شهری و مفهوم شهر و مفهوم معماری که جدایی‌ناپذیرند را درک خواهید کرد. کار معماری خلق مکان و خلق خاطره است و نقش شهر با این حرفه عجین شده است. خاطرات ما دست‌کم به اندازه‌ی ساختمان‌ها از مکان‌ها سرچشمه می‌گیرند و زمانی که به‌خوبی برای خلق مکان‌ها ترکیب می‌شوند (حال چه این مکان حاصل احاطه‌ی یک زمین فوتبال توسط ساختمان‌های شهری در ناتلِ نیوجرسی باشد و چه آثار تاریخی در رم) طنینی ژرف‌تر از طنین خود می‌افکنند. خیابان‌های خوب در جان‌بخشی به شهرها حتا بهتر از ساختمان‌های عالی عمل می‌کنند، اما هیچ شهری بدون بلندپروازی خطیر معمارانه، حداقل به‌عنوان بخشی از ساختار خود، به درجات عالی دست پیدا نخواهد کرد. ساختمان‌های خوب به‌عنوان یک پس‌زمینه‌ی شهری برای زندگی روزمره از ما حمایت می‌کنند و در خدمتمان هستند؛ ساختمان‌های عالی ما را از زندگی روزمره جدا کرده و به پرواز درمی‌آورند. رک و بی‌پرده بگویم، وظیفه‌ی هر شهر این است که یک مکان عمومی و یک زمینه‌ی همگانی فراهم آورد تا بستری خوشایند برای خلق پیکره‌ای از خاطرات باشد. شهر باید ما را توانمند و برانگیخته کند. لوییس مامفرد می‌نویسد:
اکنون بهترین عملکرد شهر فراهم آوردن امکانات و در نتیجه، تشویق و ترغیب کردن بیشترین تعداد ممکن از ملاقات‌ها، برخوردها و چالش‌ها میان افراد، طبقات و گروه‌هاست. (…) اگر شهر صحنه‌ای بود که نمایش زندگی اجتماعی در آن اجرا می‌شد، به نوبت بازیگران در آن نقش تماشاچی را بازی می‌کردند و تماشاچیان نقش بازیگر را. مامفرد هنگامی که درباره‌ی شهر صحبت می‌کند، به جز ملاقات‌ها و برخوردها از واژه‌ی چالش‌ها هم استفاده می‌کند. او می‌دانسته که شهر، مفهومی دشوار است و با اینکه می‌توان خیلی راحت به چیزی غیر از آن تظاهر کرد، وی این کار را نمی‌کند. مامفرد آگاه بوده که در رویارویی با چالش، نوعی خرسندی وجود دارد که از راه‌های آسان حاصل نمی‌شود و چالشی که شهر ارائه می‌کند در بهترین حالت می‌تواند ما را به پرواز درآورد.
باز تکرار می‌کنم: معماری خلق فضاست و خلق خاطره. انگیزش شهری، انگیزشی به سوی اجتماع است؛ انگیزشی برای با هم بودن و برای پذیرش این مفهوم که هر قدر هم متفاوت باشیم، چیزی سبب اتحادمان می‌شود. اما در عصری که هر قدرتی ما را از شهرها دور می‌کند و به جای با هم بودن، از هم می‌راند، چه باید کرد؟ چگونه وقتی ندیدن چیزهای آشنا آسان است و دریافتِ معماری و سپس بی‌توجهی به آن تبدیل به عادت شده، خاطراتی معتبر و ماندگار بسازیم؟ همین‌طور که بیشتر و بیشتر در عصری فرو می‌رویم که تجربیات معماری‌اش به نظر روزبه‌روز متعارف‌تر و هم‌جنس‌تر می‌شوند (و از این رو همه چیز بیشتر در معرض خطر آشنایی قرار می‌گیرد) باید خوب به این مسئله فکر کنیم که تجربیات با هم بودن چطور سپری خواهند شد و نیز اینکه معماری چگونه می‌تواند حس اجتماع و حس یک زمینه‌ی همگانی را بیان کند و همچنان قادر به داشتن سرزندگی و مفهومی معتبر برای زمان ما باشد؟
معماری نمود حقیقت است و ارزش این مسئله در عصر دنیای مجازی دوچندان می‌شود. هر اثر معماری فرصتی برای کسب یک تجربه‌ی حقیقی است. بعضی از تجربیاتی که معماری به ما عرضه می‌دارد، پیش‌پا افتاده هستند، بعضی آزاردهنده‌اند و بعضی دیگر هیچ ارتباطی با ما برقرار نمی‌کنند. برخی تجربیات که در مواجهه با معماری کسب می‌کنیم، موجب آسایش‌مان می‌شوند که این مزیت کمی نیست و بعضی متعالی خواهند بود و شیواتر از هرکس دیگری با ما پیرامون آن بُعد از آرمان بشری سخن می‌گویند که خواهان ارتباط با گذشته می‌شویم. ارتباطی که هدفش خلق چیزی متفاوت از آن سابقه‌ی دیرین برای خودمان و سخن گفتن با کسانی‌ست که پس از ما در این راه قدم خواهند گذاشت.

منتشر شده در : شنبه, 2 مارس, 2024دسته بندی: مقالاتبرچسب‌ها: