هوشنگ سیحون، پدر معماری معاصر ایران، معمار، طراح و نقاش، نوشته علی اکبر صارمی

سه فنجان قهوه ی اسپرسو روی میز بود که دستور فنجان خالی چهارم داده شد. مهندس سیحون دستورش را داد، چون از همان لحظه ی نشستن در کافه میگفت: «قهوه بخورم شب خوابم نمیبرد و مشکل پرواز ساعت پنج صبح به لس آنجلس را خواهم داشت». ولی از فنجان های من و ثمر و آذر هر کدام به قدر کفایت به لیوان استاد ریخته شد که در نهایت توزیع عادلانه حاصل گردید. نزدیک به چهل سال ندیده بودمش. سؤالات من پایان نداشت و استاد با صبر و حوصله پاسخ میداد. میگفتیم و میخندیدیم و نکته ها و خاطرات بدیع و شیرین بود که از ذهنش لبریز میشد و مرا سیراب میکرد. اولین سؤالش به هنگام جلوس در صندلی عقب اتومبیل این بود که: «فلانی موهایت را چه کردی؟» به کنایه گفتم: «زدم که رشد بیشتری داشته باشد». گفت: «به همین خیال باش!» و هنوز به همین خیال خام هستم. چه شیرین و لذتبخش بود صحبت با پیری که در دوران جوانی اش استادم بود و سفرها و گشتن ها و خاک خوردنهای کویر و بالا رفتن از پله های باریک و تاریک کاروانسراها و سراها و خانه ها را همراهش بودم. قد خمیدهاش حکایت از گذر آن روزها و آن روزگاران داشت ولی حافظه ی تیز و شفافش گاه از من پیشی میگرفت و گه گاه مشغول اصلاح زمان دقیق سالها و حتا روزهای گذشته میشدیم. پرسش های بسیاری داشتم که در آن چند ساعت کوتاه در کافه ای در ونکوور کانادا مجال جواب به بیشترشان ممکن نبود. کنار میز ما خانمی از هموطنان مشغول حل جدول بود و گهگاه مشکلاتش را از مهندس سیحون میپرسید، گویا کار هرروزهاش بود. من نیز گاه مورد سؤال قرار میگرفتم که جواب یکی از سؤالات را هر چه به مغزم فشار آوردم نتوانستم بدهم و شرمنده شدم: شما میدانید “خیرالنّساء” در چهار و یا پنج حرف چه میشود؟ بعضی از این جدولها به معنی واقعی سرکاری هستند و مخ انسان را سوراخ میکنند. ضمن کلنجار رفتن با خیرالنّساء، از چگونگی تراش سنگها در مقبره ی بوعلی و نادر پرسیدم. ملاحظه میفرمایید که سؤال و جوابها از کجا به کجا میرسید. جواب داد که: «سنگتراشی استادکار از بلغارستان درخواست کردیم، چون گفته شده بود که سنگتراشان ورزیدهای دارند». گفتم: «مگر در ایران سنگتراش قحط بود که از بلغارستان سفارش داده شد». گفت: «بله، استادکاری که سنگهای عظیمِ گرانیت را بتواند آنچنان که من میخواستم بتراشد پیدا نمیشد». یادم آمد که بناهای سنگی دوران رضاشاه با سنگهای نسبتاً کوچکی کار شده بودند؛ حداکثر سی سانتیمتر عرض و پنجاه یا شصت سانتیمتر طول و سی سانتیمتر عمق داشتند، آن هم با سنگ های تراورتن که تراشش آسان است. گویا این سنگ تراش بلغاری تعدادی شاگرد نیز تربیت کرده بود که در کار سنگ مقبرهی نادر در مشهد نیز کار میکردند. «البته سنگکار دیگری از کشور یوگسلاو… (تأکید کردم: «منظور یوگسلاوی آن دوران؟» فرمودند: «نخیر یوگسلاو آن دوران!»)… در مقبرهی نادر کار میکرده به نام پوتروگروویچ»، که تا آن موقع نمیدانستم. استاد از درگیریهایش با علیاصغر حکمت، وزیر معارف در دهه های بیست و سی یاد میکرد و اینکه او چگونه مشکلاتی پیش روی ساخت مقبره ی بوعلی ایجاد میکرد و اصرار داشت که نامش در همهجا ذکر شود. همچنین از مشکلات ساخت مقبره ی نادر که طرح آن بههیچوجه مورد تأیید سران قشون خراسان نبود، چرا که آنان نادر را به عنوان مردی نظامی از تبار خود میدانستند. صحبت به درازا کشید و من و همراهان جوانم، “ثمر و آزاده”، دستبردار نبودیم. البته خود سیحون هم به وجد آمده بود و خاطره پشت خاطره تعریف میکرد.
از استاد درباره ی عدم حضور وارطان هوانسیان، پل آبکار و گابریل گئورگیان در دهههای 1320 و 1330 در رشتهی معماری دانشکده ی هنرهای زیبا جویا شدم که ایشان علت آن را عدم موافقت آندره گدار و محسن فروغی میدانست. این موضوع مدتها فکر مرا به خود مشغول کرده بود که چرا و چگونه این معماران صاحب نام و حرفهمند در سالهای اولیه ی شروع این دانشکده، به کار دعوت نشدند. از جهت سبک و سیاق کار، معماری وارطان را میتوانیم به عنوان “پیش از مدرن” نامگذاری کنیم که پیشرفته تر و مدرنتر از آثار آندره گدار و ماکسیم سیرو بود. به علاوه در زمینه ی معماری شهری و خیابانی که امروز می توان آن را به نوعی طراحی شهری امروزی با توجه به زمینه ی ساخت نامید، به مراتب ارزشمندتر و هنرمندانه تر از آثار آندره گدار و ماکسیم سیرو بود. بنابراین رقابتهای اجتماعی و حرفهای را در این مورد نباید از نظر دور داشت. از طرف دیگر مهندس سیحون میگفت، اولین کسی بوده که پس از بازگشت از پاریس و آشنایی با سبک جهانی و معماری مدرن که در اروپا در حال شکوفایی بود، آن سبک معماری را در کار حرفه ای و در دانشکده رایج ساخت و طبیعی بود که معمارانِ به اصطلاح کهنهگرا همچون وارطان و گدار را نمیتوانست تأیید کند. به این ترتیب وارطان هوانسیان را از جهت سبک معماری باید بین آندره گدار و هوشنگ سیحون جای داد. حال پرسش این است که مدرنیستهایی چون هوشنگ سیحون و حیدر غیایی که حرف اول را در دانشکده میزدند، وارطان را به دلایل فوق از ورود به دانشکده بازداشتند و یا ماجراهای دیگری در میان بوده که ما فعلاً از آنها بیخبریم.
حال بیایید به فرضیاتی تاریخی متوسل شویم و “اما” و “اگر”هایی را پیش بکشیم و صحنه ی نمایش تاریخ را کمی به هم بریزیم. اگر وارطان و دیگر همکارانش معلمان ما در آن سالها بودند چه اتفاقی میافتاد؟ آیا تغییری در چهره ی معماری ما حاصل میشد؟ آیا میتوانستیم شاهد ادامه ی راه معماری خیابانی دوران پهلوی اول لااقل در مقیاسهایی کوچکتر باشیم. میدانیم که معماری دهههای سی، چهل و پنجاه غالباً تک بناهایی بودند که چندان ربطی به محیط اطرافشان نداشتند و این تک بناها شهرهای ما را ساخته و شکل داده اند. از اواخر دهه ی چهل و دهه ی پنجاه بود که رشته ی شهرسازی در دانشگاه تهران پدیدار شد ولی چندان تأثیری در کیفیت فیزیکی شهرهای ما و خیابانها و کوچه های آن نداشت. در صورتی که قطعات به جایمانده از معماری خیابانی آن دوران که وارطان و مارکف و آبکار سردمداران طراحی آنها بودند، مانند تکه هایی از خیابان انقلاب (شاهرضای سابق) در اطراف دانشگاه تهران، هنوز عناصر قدرتمندی از طراحی شهری دارند که نه قبل از آن دوره سابقه داشت و نه پس از آن ادامه یافت. سؤال من هنوز به جای خود باقی است که اگر وارطان معلم من بود، آیا آموزش بیشتری از شهر امروزین به دست نمیآوردم؟ بگذاریم و بگذریم که این اما و اگرها فقط ذهنمان را قلقلک میدهد و راه به جایی نمیبرد.
شب بعد مهمان دوست دیرینه ام، فؤاد رفیعی در رستورانی بسیار اعلا بودیم. خاطرهای از سالهای بعد از استعفای سیحون نقل میکرد که در یکی از آخرین سفرها با اتومبیل کاروانِ سیحون، مجهز به تمام تجهیزات که در فرنگستان به آن کاراوان میگویند، به سفر کاشان رفتیم. در این سفر، مطابق معمول پس از گشتن در بازار و مبهوت از دیدن چندین و چندبارهی تیمچهی امین الدوله و کرشمه ی نوری که از نورگیر سقف میتابد، راه پله را پیدا کردم و به پشت بام رفتم. این پشت بام یک مجسمه ی عظیم گلی است که دنبالهی آن کوپُلهای سقف ادامه دار بازار اصلی کشیده شده است. من تازه بساط کروکی را آماده کرده و مشغول ترسیم بودم، که ناگهان صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و تعدادی بچه ی قد و نیمقد نام اینجانب را با صدای بلند و جیغ مانند فریاد میزدند: «صارمی، صارمی…». این مجموعه ی صدا مخلوطی از صداهای زیر پسربچه های نابالغ به همراه صدای خروس مانند بچه های نیمه بالغ بود که ترکیب ناموزونی از آنها حاصل شده بود. من نگران از اینکه اتفاقی برای دوستان در پایین افتاده، سراسیمه بساطم را جمع کردم و به همراه گروه عظیم بچه ها که یکریز نام مرا جیغ میزدند روانه شدم. این جماعت به حرف من هم گوش نمیدادند که گفتم: «نیازی به فریاد نیست و من حیّ و حاضر با اِسکورت شما به پایین خواهم آمد». ولی اقرار من کوچکترین تأثیری نداشت و گویی موضوع مضحکی را گیر آوردهاند و داد و فریاد با ترجیعبند نام این حقیر ادامه داشت. بالأخره خود را به مهندس سیحون رساندم و دیدم استاد با لبخند شیطنت آمیزی بر لب از موفقیت صحنه ای که چیده بودند کاملاً خوشحال به نظر میرسند. حتا توپ و تشرشان به بچه ها که: «بابا بسه دیگر این آقا بالأخره به حضور آمد!»، چندان تأثیری نداشت و فریادها و آبروریزی همچنان ادامه داشت. حتا من هم به تلافی گفتم: «کمی هم سیحون سیحون بکنید که ایشان هم از مفقودین هستند» ولی گوششان بدهکار نبود.
دریغا که در بهار 1393 از میان ما رفت و آخرین بازمانده ی آن نسل به خاک غربت سپرده شد.