فرهنگسرای شفق (یوسف آباد سابق) تهران، ایران
کامران طباطبایی دیبا، 1969م (1348-1345 ھ.ش)


یکی از معماران مهمّ مدرنِ تاریخگرای ایران که توانست کارهای مهمی از خود بهیادگار بگذارد، کامران طباطبایی دیبا است. او به سال 1315 خورشیدی در تهران متولد شد. به سال 1964 میلادی (1343 خورشیدی) در رشتهی معماری با مقطع کارشناسی، از دانشگاه هاروارد در واشنگتن دی.سی. فارغالتحصیل شد. او در بین سالهای 1343 و 1344 خورشیدی نیز مطالعاتی در رشته جامعهشناسی در دانشگاه هاروارد انجام داد [ظاهراً در مقطع فوقلیسانس رشتهی جامعهشناسی در دانشگاه هاروارد تحصیل کرده است] و به سال 1344 خورشیدی به ایران مراجعت نمود. دیبا بین سالهای 1348 و 1349 خورشیدی نیز در دانشگاه تهران به تدریس مشغول بود. دیبا بعد از سالها کار هنری به سال 1357 خورشیدی ایران را ترک و هماکنون در اسپانیا و فرانسه به زندگی وفعالیت حرفهای مشغول میباشد.
پارک و فرهنگسرای شفق (یوسفآباد سابق) به سال 1345 خورشیدی طراحی و در سال 1348 تکمیل و افتتاح شد. این مجموعه اولین فرهنگسرای ساختهشده در ایران است. زمین پارک نزدیک جنب غربی خیابان سید جمالالدین اسدآبادی قرار دارد و از چهار جهت به خیابان محدود و محصور میشود. در طراحی مجموعه، دو هدف عمده مد نظر قرار گرفته است: اول آنکه در محوطهسازی و طراحی گذرگاههای پارک، علاوه بر پیشبینی محلهایی برای تفریح و استراحت مراجعین، گونهای تداوم مسیر حرکت در محله نیز در نظر گرفته شده است. این مسیرها حتا برای عابرینی که قصد بازدید و یا استفاده از فضای سبز پارک را ندارند و صرفاً از منطقهی پارک بهعنوان محل گذر استفاده میکنند هم کاربرد دارد و بزرگترین حسن آن تلطیف روح و روان در حین حرکت از منطقهی پارک است. دومین هدف، خلق یکسری عناصر و ساختمانهایی بوده که در هماهنگی کامل با محوطهسازی پارک شکل گرفتهاند و عمدتاً کارکرد خدماتی-تفریحی دارند؛ مانند کتابخانه، سالن اجتماعات، کارگاه نقاشی کودکان، زمینهای بازی برای کودکان، مراکز مشاورهی اجتماعی و فضای سبز برای گردش بزرگسالان.

رویکردهایی از قبیل ساخت بخشهای ساختمانی با آجر و انگارههای آشنای معماری و ترکیب آن با دیوارههای سنگی در بخشهای محوطه، جلوههای جالبی دارد. ایجاد فضاهای جمعی و فردی در بخشهای روباز و نیمهباز و فضاهای سبز، ترکیب عناصر گیاه و آب در قالب باغچه، نهر، آبنما و آبشار، بازی با اختلاف سطح و چشماندازهای متنوع، از مشخصات هوشمندانهی این طرح است.
از آنجاییکه زمین پارک کوچک است، در طراحی محوطه سعی شده با ایجاد تپهها، راههای مارپیچ و درختکاری انبوه، طول فضای تردد پیادهروها افزایش یابد تا تجربهی گردش در پارک طولانیتر شود. دیبا مینویسد:
من در این طرح سعی کردهام اولین فرهنگسرا را در ایران پایهگذاری کنم که نوع تکمیلشدهی آن را در فرهنگسرای نیاوران ملاحظه میکنید. در آن زمان در ایران مباحث معماری محوطه، باغسازی و طراحی اثاثیه پارک مطرح نبود و حتا تخصص طراحی شهری یا محوطهسازی هم وجود نداشت.
این طرح در واقع یک ابتکار فرهنگی و نمونهای از روش کار و تفکر در این مورد بود. یکی از کارهای باارزش در این پروژه حفظ نمای ساختمان قدیمی در این پارک بود که نشانی از تعهد دیبا به معماری سنتی است. شاید اگر معمار دیگری بود، اقدام به تخریب آن ساختمان میکرد تا اثر خودش را بر جای بگذارد، ضمن آنکه دیبا با این تدبیر در هزینهها هم صرفهجویی کرده است. او در ادامه، در مورد دخل و تصرفی که بعدها در سایت و ساختمانهای این مجموعه انجام گرفته است، چنین میگوید:
در تصاویر جدید، چراغهایی که ما برای آن با آهنگر کلی چانه زده بودیم، بهکلی ناپدید شدهاند. سبد زبالهای هم که طراحی کرده بودیم و در واقع کپی از یک سبد زبالهی معروف دانمارکی بود، ناپدید شده و درختان بید مجنون که قرار بود سایه و فضایی رمانتیک جلوی ساختمان قدیمی ایجاد کنند، دیگر آنجا نیستند و جایشان را به دو چراغ پایهکوتاه دادهاند. از همه بدتر اینکه تابلویی زشت، تصویر نمای کتابخانهی شهرداری را در نشریات معماری غیرقابل چاپ کرده است. ما برای پوسترهایی که ممکن است یک ماه کوچه و خیابان را تزئین کنند از بهترین هنرمندان استفاده میکنیم، اما برای اولین فرهنگسرای ساختهشده در ایران، بهکلی گرافیک را نادیده میگیریم. من ضرورتی نمیبینم که در ساختمانهای عمومی به تقلید از فروشگاههای تجاری، تابلوهای بزرگی روی نمایی که معمار کار کرده، نصب شوند. این علائم و اطلاعات، از قبیل برنامه و ساعت کار و غیره را میتوان روی ویترینی که توسط یک آرشیتکت طراحی شده، جدا از نما نصب کرد. متأسفانه در مورد پارک شفق و همینطور موزهی هنرهای معاصر، پیشانی سادهی ورودی ساختمان با اسم اماکن تزئین شده است، درست مانند اینکه ما روی پیشانی افراد، اسم آنها را خالکوبی کنیم. این ممکن است به شناسایی آن اشخاص کمک کند ولی مسلماً در چهرهی آنها یک زائده خواهد بود. باید به این نکته توجه داشت که این پارک در تاریخ ۲ بهمن ۱۳۸۲ به شمارهی ۱۰۸۵۵ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است. بنابراین هرگونه اصلاحات، تغییر و تعمیر در آن و همینطور در موزهی هنرهای معاصر تهران، باید با نظر کارشناسان سازمان میراث فرهنگی کشور صورت بگیرد، نه بر مبنای سلایق شخصی کارفرماهای شهرداری یا مدیران موزه و فرهنگسرا.
البته همانطور که در بخش مقدمه نیز بیان شد پس از گذشت چند دهه، رسیدگی به بناهای معماری ضروری است اما مهم، چگونگی اعمال تغییرات است که میتواند باعث فاصله گرفتن طرح از ذهنیت اولیهی اثر شود. در پارک شفق حوضچهای وجود دارد که با الهام از ظروف زیرخاکی قدیمی با یک نوک بلند و کشیده برای آبریزی ساخته شده است. حالا با آبی کردن این نوک آن را از بقیهی حوضچه جدا و حواس را بهجای آبشار، متوجه رنگی زننده کردهاند که در معماری سنتی یا متین ما جایی ندارد. اما در مورد ساختمانها، البته آنها کمی تعمیر شدهاند و یک قسمت به سالن نمایشات اضافه شده که بسیار زیرکانه طراحی شده است و نه تنها به طرح اولیه لطمه نمیزند، بلکه آن را تکمیل میکند. این کار را مهندس حمید نورکیهانی و همکارانش اجرا کردهاند و برای اینکه به حجم و شخصیت معماری اولیه خسارتی وارد نیاید، این نوسازی و توسعه را به نحو احسن انجام دادهاند.
آیا این یک اقدام باملاحظه و آگاهانهی حرفهای است و یا صرفاً به دلیل علاقهای که نورکیهانی به من دارد به این نحو عمل کرده است؟ فکر میکنم تلقی دوم درستتر باشد. اما یک اشتباه در مرمت، سبز رنگ شدن نوار بالای ساختمان است. یکی از هدفهای طراحی این ساختمانها، یکپارچگی دیوار و اتمام دیوارهی نما با سنگ سفید بوده است؛ چون آجر را نمیشود بدون روکار در مجاورت هوا رها کرد. هدف عملاً این بود که هیچگونه جدایی بین دیوار و رنگ آسمان به وجود نیاید! خط ممتد سبز اگرچه رنگی مطلوب است، اما ماهیت نمای معماری را مختل میکند و بین نما و آسمان با یک خط ممتد جدایی میاندازد. فکر میکنم برای نگهداری آجر، بهتر است روی آن از فلز گالوانیزه به صورت غیرمحسوس، استفاده شود.
دیبا در طراحی پارک شفق و بعدها در فرهنگسرای نیاوران با همکاری پرویز تناولی، شش مجسمه از افراد معمولی در اندازههای واقعی ساخت. نصب این مجسمهها در این مکانها نیز در نوع خود کاری تازه و ابتکاری بود. تا آن هنگام تنها مجسمههای “مشاهیر” را در مکانهای همگانی نصب میکردند. به علاوه، مجسمههای تناولی-دیبا حالتهایی کاملاً معمولی و روزمره دارند، یکی در گوشهای نشسته و دیگری روی زمین دراز کشیده، یکی در کناری ایستاده و مردم را تماشا میکند و آن دیگری در گوشهای کتاب میخواند؛ همان کارهای روزمرهای که مردم عادی در فضاهای همگانی انجام میدهند.
در کتاب باغی میان دو خیابان در مقالهای تحت عنوان “هنر و تفکر معماری کامران دیبا” به قلم فرح سید ابوالقاسم چنین آمده است:

در کتاب باغی میان دو خیابان در مقالهای تحت عنوان “هنر و تفکر معماری کامران دیبا” به قلم فرح سید ابوالقاسم چنین آمده است:
عناصری که در کارهای دیبا حضور بارز دارند عبارتند از آب، دیوار، حیاط و دروازه. دیوار برای وی یک نوع حجاب و پوشش است و دروازه اعلام یک آغاز، آب نمادی از زندگی و صفاست و حیاط، ریه و نفسکش. نحوهی بهکارگیری این عوامل، آثار دیبا را به فرهنگ بومی نزدیک میسازد. او پس از مراجعت به ایران مشغول جستوجو، یادگیری و کشف مجدد ریشههای فرهنگی خود شد، از درگیر شدن در دام ظواهر معماری سنتی پرهیز کرد و مفاهیم و سنت را بهنحوی درونی کرده و اجرا نمود.
برای مثال، او بهجز در موارد استثنایی از قوس (کمان)، استفاده نمیکند. دیبا به ذات انتزاعی و عملکرد معماری توجه وافر دارد و حضور آنها را در معماری کوچه و خیابان و ابنیهی غیررسمی جستوجو میکند. یکی از عوامل قابل توجه در آثار وی “دیوارسازی” است. آرایش ساختمانهای وی توسط دیوار صورت میگیرد. این روش نخستین بار در ساخت پارک شفق بهکار گرفته شد ( سالن اجتماعات و یا دیوار جنوبی). این دیوار در بر گیرندهی فضاهای متعلق به داخل پارک است که به صورت متنوعی طراحی شدهاند. ضمناً معمار مقداری از فضای پارک را به پیادهرو هدیه میکند. دیبا در طول فعالیتهای معماری خود همواره دوستی و همکاری خود را با هنرمندان پایدار داشته و با همراهی پرویز تناولی پیکرههای متعددی را در پروژههایش اجرا میکند که نمونهی اول آن در پارک یوسفآباد و نمونهی دوم آن در حیاط فرهنگسرای نیاوران است. این پیکرهها را پرویز تناولی به سفارش دیبا ساخته و میتوان این آثار را نوعی همکاری هنری تناولی-دیبا نامید، چون آثار تناولی ربطی به هنر واقعیتگرا ندارد و ایدهی این آثار و نحوهی جایگزینی آنها کار دیباست.
هدف دیبا از این سفارشها، مطرح کردن هنر در سطح عموم و برقراری رابطهی هنر با مردم بوده است. طرح پارک و فرهنگسرای شفق که دیبا در ابتدا آن را پارک یوسفآباد نامگذاری کرده بود، با هدف ایجاد پارک کوچکی در مقیاس و در رابطه با محله بوده و در ضمن، یک مجتمع فرهنگی-اجتماعی هم در آن طراحی و اجرا شده است. در حیاط مرکزی، مجسمههایی گذاشته شده که هم فضای خلوت را پر میکنند، هم حس حضور همیشگی انسان را القا میکنند و هم رابطهای مدام بین اثر هنری و شهروندان برقرار میسازد. در این پارک و همچنین در فرهنگسرای نیاوران، مجموعاً شش پیکره جایگزین شده که البته در پارک شفق یکی از این پیکرهها کنار گذاشته شد. در حیاط فرهنگسرای نیاوران پیکرهها به یکدیگر نزدیک هستند و مخصوصاً بین مرد ایستاده و خوابیده، یک رابطه و یا تنش برقرار است؛ مرد خوابیده بیننده را دچار این تصور میکند که در جای نامناسبی روی زمین دراز کشیده و در حال استراحت است یا اینکه مورد حملهی پیکرهی ایستاده قرار گرفته. البته نباید فراموش کرد که به قول دیبا «تناولی مؤلف اثر “هیچ” است» و دیبا در آن زمان یکی از علاقهمندان تئاتر “پوچ” (Absurd) بود.
کامران دیبا دربارهی پارک و فرهنگسرای شفق در همان کتاب باغی میان دو خیابان با رضا دانشور گفتوگویی صمیمی داشته که مطالعهی بخشی از آن خالی از لطف نیست:
دیبا: بعد از رفتن من، اون محل بازی بچهها رو هم شهرداری اومد کردش رستوران و بعدش سرای کتاب، که سرنوشت امروزش هم برایم مجهول است. شنیدم برای بچهها فقط یک تاب مونده. خیلی زیبا بود. اولش یک گودال زباله بود، آرایشش کردم و اطرافش رو مثل بالکن اپرا درست کردم که پدر و مادرها و آدمای دیگه بتونن بشینن اونجا بچهها رو از بالا تماشا کنن. بازی بچهها خیلی تماشاییه، یک شادی و شعفی داره، یک بیگناهیای هست توش؛ کارای عجیب و غریب میکنن، یکی ماسه پر میکنه توی سطل، بعد ازش یک چیزی میسازه بعد یکی با لگد خراب میکنه، بعد اون بچه گریه میکنه میره مادرشو میآره، یهدفعه بعد میبینی هر دوتاشون دارن با هم بازی میکنن یا همون چیزی رو که خراب شده دارن با هم میسازن. میدونی؟ همهی اتفاقایی که میافته مثل یه تئاتره. خوشحالیشون آدمو خوشحال میکنه. میبینی یکی از سرسره میآد پایین ریسه میره از خنده، یکی سرش میخوره گریه میکنه. گریشون آدمو غمگین میکنه. یک پلی هم زده بودم که اینور گودالو به اونورش وصل میکرد و زیرش بچهها قایمموشکبازی میکردن. خیلی هم جای امنی بود برای بچهها، مادره میتونست با خیال راحت بچه رو اونجا ول کنه. مثل یک نمایش دائمی زیبا بود با هنرپیشههای کوچولوی شاد.
دانشور: پارک یوسفآباد گمونم بهعنوان کار اول، کار مهمی بوده که بهت دادن.
دیبا: صاحبکار که شهرداری بود اینطور فکر نمیکرد، وگرنه ممکن بود این کار رو به من ندن! ضمناً چیزی که اونا میخواستن اینی نبود که من ساختم؛ نکته هم همین جاست. اون زمان شهرداری یک دستگاه خیلی پریمیتیو [بَدوی] بود. هم از نظر فنی و هم از نظر فکری. یک دفتر فنی داشتن و یک سازمان پارکها که کارشون کاشتن درخت بود اینجا و اونجا. سه تا تیکه زمین گیرشون اومده بود در محدودهی تهران و برای اولین بار سه تا مهندس مشاور گرفتن که بِدن اینارو پارک کنن. یکیشون من بودم. دو پارک دیگر که بزرگتر بودن رو دادن به مهندسین دیگه و این خرابه نصیب من شد. به من گفتن که قرارداد بقیهی پارکها امضا شده و این آخرین زمینه. اولش کمی دلخور شدم اما روز بعد، پس از قدم زدن در محله و فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که از این آشغالدونی میشه گردشگاه جالبی در بافت این محله تأسیس کرد. زمینی که دادن نمیدونم چند هزار متر بود. یه خرابهای بود تو یوسفآباد. خب چون هدف من فرق میکرد، طرح هم با بقیهی پارکهایی که تو تهرون میساختن فرق میکرد. اما برای اینکه به اون هدفم برسم مجبور شدم از رُل معمار خارج شم، باغساز بشم، برنامهریز بشم، اینور و اونور برم و مجابشون کنم. وقتی رفتم شهرداری و گفتم: «اینجا رو یک مرکز اجتماعی بکنین» به من خندیدن، گفتن: «آقا ما به شما گفتیم اینجا رو پارک درست کنین!» به اصطلاح دنیای کاپیتالیستی من باید فکرمو به اونا میفروختم، یعنی مجابشون میکردم، گفتم: «خب شما که اینجا یک ساختمون قدیمی دارین. من همینو روش سقف میذارم درستش میکنم، کتابخونههای شهرم که دست خود شهرداریه. خوبه یک کتابخونهی کوچیکم اینجا داشته باشیم.» بعد رفتم با خانم لیلی جهانآرا (امیرارجمند)، رئیس کانون پرورش فکری صحبت کردم.
دانشور: نوآوریهایی از لحاظ معماری اونجا انجام شده، مخصوصاً از لحاظ اون تلفیق موجود و مدرن که وسوسه و پرسش منه. میشه یهخورده دربارهش توضیح بدی؟
دیبا: جنبهی معماریش یکی این بود که فکر کردم این ساختمانهای جدید رو با ساختمان قدیمی که از دورهی پهلوی اول مونده بود وفق بدم، همینطور از اون گودال آشغال استفاده کنم. این پارک یک زمانی بیمارستان مسلولین بود، بعد شده بود پاسگاه ژاندارمری. بعدم آشغالدونی شهرداری. من سعی داشتم از امکانات موجود استفاده کنم. معتقد نبودم که “معماری از صفر شروع میشه”. بنابراین، مصالح رو هم از همون نوع انتخاب کردم. برای اینکه دیدم مثلاً آجر هرچی لگدبخوره مثل قالی، خوب پیر میشه. اون موقع مُد بود تو ساختمونای جدید تهرون ورقههای سنگ تراورتن بهکار میبردن. کثیف میشد و میشکست و میافتاد. حالا اگه شانس میآوردن رو سر مردم نمیافتاد. اما نما بعد از مدتی به صورت خیلی زشتی درمیاومد. استفادهی آجر رو دیده بودم؛ مخصوصاً در مساجد. بعدها بیشتر بتن مصرف کردم و سنگای خشن. اما آجر خیلی مصرف کردم مخصوصاً توی اهواز.
دانشور: استفاده از آجر در معماری سنتی به خاطر آب و هوا بوده؟
دیبا: نه اونقدر به خاطر آب و هوا نبوده. خب، گِل بوده و خاکهای مختلف. ساده بوده و پختشم مشکلی نداشته. اغلب هم آجر سفید کار میکردن چون تو معماری ایرانی یک خوشحالی هست و یک جور خوشبینی. شما اگه بری توی یک کلیسای گوتیک میبینی این کلیسا رعبآوره، انگار ارواح توش هستند. بعضی وقتا شیاطین و دیوهایی هم از دیوارهاش زدن بیرون. اما مسجدهای ایرانی شادی و شعف و شفافیتی داره که حتا تو مساجد کشورهای مسلمون دیگه هم پیدا نمیکنی. از آجری که به سفیدی تمایل داره یک صفا و روشنی و خوشبینی بیرون میزنه.
دانشور: در مورد خودِ طرح؟
دیبا: من همیشه تحت تأثیر پلازاهای [میدانهای] ایتالیایی بودم. این پلازاها معمولاً اطرافش ساختمونای مختلفی هست که توسط آرشیتکتهای مختلف در طی قرنها ساخته شده. یعنی هر نسل میآد یه چیزی بهش اضافه میکنه. هماهنگی داره. گاهی هم نداره، اما خودبهخود به مرور زمان پیدا میکنه. مثلاً پلازای سن مارکوی ونیز خیلی هماهنگه، حتا قسمت آخریش که ناپلئون ساخته. اما بالأخره زمان به همهی مصالح از سنگ و آجر و غیره یک رنگی میده که اونا با هم همبستگی پیدا میکنن و به صورتی با هم تلفیق میشن. یادم نمیره استادی داشتیم که میگفت شهر رو افراد نمیسازن، زمان میسازه. منم این تجربه رو تو این پروژه پیاده کردم. برای این که منظورم روشن بشه لازمه اینجا یه توضیح کوتاهی دربارهی روش کارم تو دفتر معماریم بِدم. موافقین؟
دانشور: آره، بد نیست! یه راهنمایی هم هست واسه معمارای جوون.
دیبا: روِشم این بود که برای هر پروژه یه نفرو مسئول میکردم و اون باید اتودهای منـو به مقیاس میکرد، نقشهها رو میکشید و خلاصه کارهای مربوط به اون پروژه رو پیش میبرد. به این شکل من با هرکس بسته به توانایی و درک و استعدادش رابطه و گفتوگوی متفاوتی داشتم و کار رو به شکل متفاوتی پیش میبردم. بنابراین، نتیجهی کارها با هم متفاوت میشد و تو این طرح هم مسئولیت اون دو تا ساختمون رو دادم به دو تا دانشجو که تو دفترم کار میکردن، به اسم بدوحی و طباطبایی. در نتیجه طرحهایی که واسه این دو تا ساختمون دادم، تحت تأثیر تعاملی که با این دو فکر و روحیهی مختلف داشتم، دو چیز متفاوت شد. البته خودم هم سعی کردم از ابتدا دو ساختمان را طوری طراحی کنم که از نظر روحیه و سبک نظیر یکدیگر نباشند. ساختمون قدیمی رو هم که تعمیر کردیم و نگه داشتیم، طرح باغسازیشم کاملاً خودم انجام دادم. ساختمونا متفاوت بودن، اما مصالح، همه یکی بود و یک میدون، اینارو به هم ارتباط میداد. بعد چون همیشه میخواستم هنر رو با معماری تلفیق کنم و یک رابطهی دوطرفه برقرار کنم، یعنی هنر رو در دسترس مردم بذارم و اونا رو باهاش آشنا کنم، از دوستم تناولی خواستم تا سه مجسمه به سبک طبیعی و واقعگرا بسازیم که اطراف میدون، وسط این سه تا ساختمون گذاشته بشه. یکیشون یک مردِ نشسته بود که کفشاشو در آورده بود که تناولی اینو از روی یک دانشجو یا کارگر آتلیه شبیهسازی کرده بود. دومی مجسمهی یک زن و سومی هم مجسمهی یه دانشجو بود.
دانشور: این ایدهی مجسمه از کجا اومده بود؟
دیبا: از اونجا که فکر میکنم معمار یه جوری مثل کارگردان تئاتره، با این فرق که نقشهای توی تئاتر مشخصن، اما توی معماری باید حدس بزنی و هدایت کنی. من میدونستم اون مردی که نشسته اونجا یه بچه میآد میشینه پیشش یا یه عده جمع میشن دست میکشن به سرش یا بغل اون مجسمهها میایستن عکس میگیرن. بعد از مدتی عکاسی پیدا شده بود، اونجا از مردم با مجسمه عکس میگرفت. شده بود ممرّ درآمدش. خب اینا همه ربط داشت به اون ایدهی من از معماری.
دانشور: قبلاً کسی این کار رو نکرده بود؟
دیبا: نه؛ حتا در اروپا و آمریکا. البته مجسمههایی بودن روی پایه دور از دسترس و اغلب قدیمی. اما این فکر وقتی به سرم اومد که کارهای جرج سیگال رو توی موزه دیدم. اون زمان، سیگال مجسمههایی میساخت از آدمای واقعی به صورت گچی و سفید. اما توی موزه! کسی هم اجازه نداشت بهشون دست بزنه و خب توی موزه هنر مقدسه، من از این تقدس درش آوردم که در اختیار مردم کوچه و بازار باشه. ضمناً اون موقع تو ایران مجسمههای زیادی از جمله فردوسی و چند شاعر دیگه اون بالا بالاها قرار داشتند. خب ما آدمای عادی رو آوردیم وسط آدمای عادی، خیلی نزدیکتر به محیط خانوادگی. دست بزنن، عکس یادگاری بگیرن، تماشا کنن و راجعبهش حرف بزنن.
مدارک فنی