چگونــــــه از تجربـــــهی ژاپـــــــــن بیــــاموزیـــــــــم
نوشتهی پویا خزائلی پارسا

امروز میفهمم که ما به عنوان ایرانی، برای ساختن آیندهای بر پایهی فرهنگ و معماری خودمان هرگز نباید راه ژاپن را برویم، اما میتوانیم از آن بیاموزیم. ژاپن در حقیقت دنبالهروی معماران غربی شد که خود متاثر از ژاپن بودند! شاید این یکی از عجیبترین حرفها باشد اما حقیقت دارد.
وقتی مصاحبه با «آساکو کیمورا»، منشی دفتر شیگروبن، در پاریس تموم شد، از درب دفتر کاغذی که روی طبقهی ششم مرکز پمپیدو در پاریس به صورت موقت احداث شده بود بیرون اومدم، اما هنوز چند قدمی از دفتر دور نشده بودم که «آساکو سَن» دوباره صدام کرد.
-آساکو سَن: راستی یادم رفت بپرسم، برای چی اصلا میخوای با ما کار کنی؟
-پویا: برای اینکه شما گذشته و فرهنگ منحصربهفردی داشتین و تونستین جایی برای این فرهنگ تو دنیای معاصر باز کنین و من به عنوان یک ایرانی با فرهنگ خاص خودمون باید از شما یاد بگیرم که چطور این راه رو برم. راستی دفتر شما تو این زمینه منحصربهفرده.
اکتبر ۲۰۰۴
چند روزی میشد که روی پروژهی ویلای ضد سرقت تو دفتر کاغذی کار میکردم، در حالیکه متمرکز کار بودم متوجه شدم کسی پشت سر من قرار داره و با صدای آروم چیزی میگه که نمیفهمم.
شیگروبن که از این پس به نام مستعارش «بَن سَن» ازش اسم میارم در حالیکه تعظیم میکرد و از خجالت سرخ شده بود داشت اجازه میگرفت که از پشت صندلی من رد بشه. خاطراتی که از کار با معماران بنام ایران داشتم، از جمله از بهرام شیردل و مرحوم هادی میرمیران، از جلوی چشمم گذشت. از فریادها و لیوان شکستنها و روحیهی غالب دیکتاتورمآبانه که یه جورایی انگار با ما عجین شده بود.
نه نه امکان نداره این «بَن سن» معمار باشه، یادته! همهی معمارهای خوب، بد دهن و بد اخلاقن. راستی یادت میاد شیردل سال پیش بهت چی گفت:«میخوای بری پیش اون معمارِ سیبیلو، معمار که سیبیل نداره، معمار یا مثل من ریش داره یا هیچی نداره، حالا خود دانی.»
ده سال بعد یعنی سال ۲۰۱۴ که «بَن سن» جایزهی پریتزکر رو برد فکر نمیکردم که روزی یک معمار سیبیلو برندهی این جایزه میشه!
تو اون دفتر کوچیک ۱۳ نفره همه چیز تو بخش ماکت پیش میرفت و بجای اختراع پروژههای جدید هر کاری که میاومد شکل جدیدی از پروژههای قبلی بود، انگار که این مجموعه کارها، یک پروژهی تحقیقاتی رو کامل میکنن و هیچ پروژهای به خودی خودش کامل نیست.
البته که در این میان، تحقیقات سازهای برای پوستهی مرکز پمپیدو در شهر متز از همه جالبتر بود. بافتهای مختلف از لایههای چوبی، روی ماکتهایی تو مقیاس ۱ به ۲۰ ساخته میشد و بلافاصله از نظر سازهای مقایسه میشدند. البته که در نهایت فقط یکی از طرحها برای ساخت استفاده شد اما بقیهی این بافتهای حصیری پایهی طرحهایی نوآورانه برای صندلی و گلدان شدند! جالبه بدونیم که دستمایهی «بَن سَن» برای این بافتهای چوبی، کلاههای حصیری چین بود. همیشه این برام یک سئوال بود که چطور یک معمار ژاپنی حاضر میشه از دستمایههای چینی استفاده کنه، برای من درست مثل این بود که یک معمار ایرانی برای طراحی پروژهای در فرانسه از دستمایههای عربی استفاده کنه.
«بَن سَن» شیفتهی جان هیداک بود و میگفت اگه «هیداک» زنده بود اجازه نمیداد دفاتر معماری پر از کامپیوتر بشه! میگفت کار کامپیوتر فقط افزایش دادن سرعت کاره و وقتی سرعت کار بالا میره کیفیت کار لزوما پائین میاد. نه محدودیتی برای خودش قائل بود و نه بیکار مینشست. تعطیلیهای ژاپن رو تو دفتر پاریس مشغول به کار بود و تعطیلیهای فرانسه رو تو دفتر توکیو کار میکرد. یک بار که کارش کمتر بود به بخش پناهندههای سازمان ملل تله-فاکسی فرستاد و پیشنهاد استفاده از لولههای کاغذی رو برای ساخت سرپناه به این سازمان داد، سرانجام هم به خاطر همین فعالیت بشردوستانه جایزهی «پریتزکر» گرفت.
بار دیگه رو یادم میاد که نامهای به سهامدار و مدیر کوکا کولا نوشت و البته یک نِی کاغذی هم داخل پاکت گذاشت و پیشنهاد داد تا کوکا کولا بجای نیهای پلاستیکی بهتره از نیهای کاغذی استفاده کنه!
چند تا چیز عجیب تو اون دفتر توجه من رو به خودش جلب کرد که شاید قبل از هر چیز، از یک بستر ژاپنیِ قرار گرفته توی فرانسه میاومد. مهمتر از همه اینکه بعد از یک مدت متوجه شدم تقریبا تمام همکارهای ژاپنی که حدود نیمی از کارمندها بودن (بقیه فرانسوی یا از کشورهای دیگه بودن) اصلا دلشون نمیخواد به ژاپن برگردند و این برای من که یه جورایی ژاپن رو مهد تمدن معاصر میدیدم خیلی عجیب بود.
روزی رو به یاد دارم که «دایسوکِ سَن» باید برای گرفتن ویزای کارش برمیگشت ژاپن و از ناراحتی اینکه برای دو هفته باید برگرده ژاپن گریه میکرد. «دایسوکِ سَن» از خانوادهی مرفهی بود و پدرش هم یک دفتر معماری در توکیو داشت، منظورم اینه که شرایط رفاهی «دایسوکِ سَن» تو توکیو کمتر از پاریس نبود و این حرکتش من را حسابی متعجب کرد.
انسانها در هر حال، همه جای دنیا رفتارها و علایق غریزی مشابهی دارند که اغلب اوقات به کار، ایده و معماری چیره میشه. ژاپنیها در جستجوی فضایی آزادتر بودند. جدا از مسائل اقتصادی، این فضای آزاد گاهی خروج از یک وضعیت فرهنگی سنگینه که برای ژاپنیها اینطور بود.
«بَن سَن» که با زنش در ژاپن متارکه کرده بود، روابط نزدیکی با «آساکو سَن» که اول این نوشته ازش یاد کردم داشت و «آساکو سَن» شیفتهی مردهای غرب آسیا بود، شاید هم برای همین بود که اوایل شروع به کارم در دفتر هر روز من رو به نهار دعوت میکرد! یکی از مهمترین پروژههای دفتر، رستورانی بزرگ بر روی دومین جزیرهی رودخانهی سِن در میان پاریس بود، اهمیت این پروژه وقتی آشکار میشود که بدانیم روی اولین جزیره در این رودخانه، کلیسای نتردام بنا شده. مدیریت این رستوران در طی مذاکرات «بَن سَن» با کارفرما، به طور کامل به «آساکو سَن» واگذار شد و مسئولیت «آساکو سَن» در دفتر به پرسنل جدید یعنی «ساچیکو سَن» واگذار شد. سالها بعد که تحصیل خود در معماری خاک را در فرانسه شروع کردم سری به دفتر جدید «بَن سَن» در پاریس زدم، «آساکو سَن» با مردی عرب ازدواج کرده بود که صاحب دو پسر شده بودند و «ساچیکو سَن» هم مادری تنها شده بود و از زندگی با فرزندش بدون حضور شریک زندگی لذت میبرد. هیچکدام از این اتفاقات برای آنها در ژاپن امکانپذیر نبود.
این مطالب را از این جهت مینویسم که تصویری واقعگرایانه تر از فرهنگ، مردم و نهایتا معماری ژاپن داشته باشیم. ذهن همهی ما انباشته از اطلاعاتی است که شبکههای تلویزیونی، کتابها و فیلمها از ملتهای دیگر به ما میدهند و اغلب این تصویرها تحریف شدهاند. اینجا سعی میکنم با روایتی حقیقی این پوستهی کاذب رو کنار بزنم.
دوران یکسالهای که در دفترِ بنا شده بر تراس طبقهی ششم مرکز پمپیدو گذراندم یکی از زیباترین دوران زندگی من بود، همکارانم دوستانی به یاد ماندنی و بی شیله پیله بودنند و «بَن سَن» اعتماد عمیقی به کار من پیدا کرده بود و البته همهی اینها در میان زیباییهای بخش تاریخی پاریس رنگ دیگهای به خودش میگرفت.
اما من جوانی بودم ناآرام، جویای نام و تجربههای جدید. این بود که به ایران برگشتم، چند ماهی سردرگم برای تاسیس دفتر خودم که با سرخوردگی زیادی همراه شد و در همین احوال بود که از دفتر «شیگرو بن» دوباره با من تماس گرفتند و درخواست کردند برای کار روی یک پروژهی جدید یعنی طراحی موزهی «شیخ زاید» در ابوظبی به دفتر توکیو یا پاریس بروم.
طبیعتا شناخت فرهنگ ژاپن و زندگی در توکیو آرزویی پر رمز و راز بود، همین بود که این بار به دفتر توکیو رفتم. آغازی جدید بر اساس یک رویا، رویای زندگی کردن با مردمی پرتلاش که جایگاه ویژهای در دنیای معاصر برای خود ساختهاند.
در راه ژاپن، هواپیمای ایرانی ما به دلیل نقص فنی و تحریمهای ایران در چین زمینگیر شد و ده نفر این شانس رو پیدا کردیم که با پرواز ژاپنی، البته بدون وسائل و چمدانها به توکیو برسیم که دیگر برای من اهمیت نداشت، چرا که به کشور موعودم رسیده بودم و سر از پا نمیشناختم.
طبق رسم ژاپن، جلوی درب مهمانخانهای که در آن ساکن بودم کفشهایم را کندم و وارد شدم، خانهای مشترک در محلهی «کاگورازاکا»، محلهای که به دلیل کوچههای باریک و قدیمی و کافههای زیاد شبیه به خیابان «موفتَرد»، یعنی محل زندگیم در پاریس بود. اینجا مهمانسرایی برای خارجیها بود یعنی از هر ملیتی به غیر از ژاپن. طبق معمول بقیهی اتاقها رو اروپاییها پر کرده بودند، فرانسویها، آلمانیها، انگلیسیها، سوئدیها و البته یک کاناداییِ چشم بادامی. اینها حتی اگه دوستی ژاپنی داشتند، طبق قوانین حق آوردن این دوست را به مهمانخانه نداشتند. این قوانین همه جای ژاپن بود، ژاپنیها با ژاپنیها و خارجیها با خارجیها. دلیل وجود این قانون در ژاپن را هیچوقت درک نکردم، اما متوجه شدم این قانون بیشتر برای جلوگیری از ارتباط دخترهای ژاپنی با پسرهای خارجی است!
دفتر «شیگرو بن» در حومهی توکیو قرار داشت، در حقیقت توکیو به نوعی آیندهی تهرانه که به علت ازدحام زیاد، حومهای گرانتر از خودش دارد و هرکس که وسعش برسد دفتر و خانهاش را به این حومه منتقل میکند. ساعت کار عادی برای همهی حرفهها از ۱۰ صبح بود تا ۱۲ شب. محیط دفتر قابل قیاس با دفتر پاریس نبود، کوچکترین صدایی از کسی در نمیآمد و همه بدون صدا و بیوقفه کار میکردند. البته اون چیزی که مشکل بود زیاد بودن ساعتهای کار نبود بلکه سکوت محضی بود که هر از گاهی با حرکت قطاری میشکست. این لحظهی عبور قطار، لحظهی خوشی من در ساعتهای کاری دفتر بود. خوشبختانه بعد از اندکی به اتاقی از دفتر منتقل شدم که محیطی گرمتر داشت و در ساختمان مجاور بود.
در این ساختمان که اولین کار اجرایی «بَن سَن» حساب میشد فقط چهار نفر بودیم، کفشهای خود را هنگام ورود به دفتر میکندیم و با دمپاییهای چرمی روی کف چوبی آن قدم میگذاشتیم. پوشیدن شلوار جین در دفتر به عنوان معیاری اجتماعی قدغن بود که سال بعد این قانون لغو شد.
ساعت نهار یکساعت بود که همگی در ۲۰ دقیقهای که معمولا در پارک مجاور میگذشت نهار خود را تمام میکردند تا سریعتر به میز کار برگردند. زمانهایی که به تحویل پروژه نزدیک میشدیم را گاه تا دو هفته شبها در دفتر میماندیم، با یک ساعت استراحت در شب که به متد ژاپنیها در زیر میز میخوابیدیم. هیچکدام از همکارها به جز «تارو سَن» که همکارم در پروژهی موزهی «شیخ زاید» بود و البته بالاترین رتبه را در میان پرسنل داشت، همسر و فرزندی نداشتند تا مزاحم کار کردن آنها شود. محل اقامت هر ۲۰ پرسنل به جز من بسیار به دفتر نزدیک بود.
وقتی از همکاران پرسیدم چرا ساعت کار تا ۱۲ شب تعریف شده جواب دادند چون آخرین قطار ساعت ۱۲ شب حرکت میکنه و اگر ساعت ۱ صبح حرکت میکرد باید تا ۱ صبح کار میکردیم. خلاصه نظم بیداد میکرد، خیلی بیشتر از چیزی که قبلا شنیده بودم اما این نظم حاکم بر فرهنگ عمومی بود و نه قانون. برای مثال شبی که بسیار خسته بودم، ساعت یک ربع به دوازده شب از روی صندلی بلند شدم و شروع به مرتب کردن وسائلم کردم تا ساعت ۱۲ آمادهی رفتن باشم، با اعتراض یکی از همکارهایم روبرو شدم که میگفت هنوز ساعت ۱۲ نشده چرا داری وسائلت رو مرتب میکنی! یا روزی رو به خاطر میآورم که «تارو سَن» بخاطر اینکه نزدیک بود ته سیگارم رو اشتباهی در سطل مربوط به پلاستیک بیاندازم تا دو ساعت با من حرف نزد. البته من هم تقصیری نداشتم چون ۵ بخش تفکیک زباله وجود داشت که کاملا برای من گیجکننده بود.
کلمهی «معتاد به کار» برگرفته از کلمهی «معتاد به الکل» با باری مثبت در دفتر ادا میشد. معتادان به کار اونهایی بودن که اغلب شبها خونه نمیرفتن و تا ساعت ۴ یا ۵ صبح در دفتر پرسه میزدند و کار میکردند.
قوانین سخت دیگری هم بود، مثلا رئيس هر لحظه اراده میکرد میتوانست کارمندی را اخراج و حقوقش رو قطع کند یا قوانین نانوشتهای مثل اینکه تا زمانیکه رئیس به خانه نرفته هیچکس نباید از دفتر بیرون برود حتی اگر ساعت ۱ یا ۲ صبح باشه و از این قبیل چیزها.
بعد از چند ماه احساس کردم با جامعهای مریض سر و کار دارم؛ یعنی تمام آنچه قبل از زندگی در ژاپن نقطهی قوت این جامعه میدیدم الان جلوی چشمم حالت مریضگونهای داشت. در صحبت با همخانهایهام دیدم آنها هم دقیقا همین نظر را دارند و البته نکتهی جالبتر اینکه متوجه شدم با وجود حضور سفت و سخت انضباط و فرهنگ کار طاقتفرسا که هیچ قانونی هم ژاپنیها را ملزم به اجرای آنها نمیکرد، خود ژاپنیها از این فرهنگ فراری هستند. این فرهنگ ریشههای دست و پاگیری داشت که به همه، حتی ژاپنیها حالت خفقان میداد. تمام همکاران ژاپنی من منتظر فرصتی بودند که از دست این فرهنگِ مثبت تلقیشده رها شوند و خود را به دفتر پاریس منتقل کنند! «تارو سَن» با تلاش بیوقفه توانست خودش را به همراه خانواده به پاریس منتقل کند و تا امروز یعنی بعد از گذشت ۱۳ سال همانجا مانده. «تارو سَن» یک ژاپنی واقعیِ پایبند به تمام اصول فرهنگی ژاپنه که پس از ترک ژاپن حاضر نیست حتی پشت سرش را نگاه کند.
گیج شده بودم، انگار که رو دست خورده باشم! پس تمام اون تصویرهای آرمانی من از ژاپن چی شد؟ روزی را به یاد آوردم که از همکاری در توکیو که اسمش رو بخاطر نمیآورم پرسیدم شما ژاپنیها چطور خودتان را به چنین درجهای از اقتصاد و جایگاه والا در دنیا رساندید و او این پاسخ عجیب را به من داد:«آمریکاییها بودند که خواستند ما چنین جایگاهی پیدا کنیم.» بعد از گذشت سالها میفهمم که این جمله عین واقعیت بود.
نه تنها این خواست آمریکا برای ژاپن بود که بعد از شکست در جنگ، مهمترین متحد آمریکا در شرق دور شده بود، بلکه متحدان آمریکا، به ویژه فرانسه، تبلیغات گستردهای را برای فرهنگ ژاپن در سطح دنیا انجام داده بودند. امروز میفهمم همین تبلیغات بود که با تحریف یک فرهنگ، جامعهای آرمانی را در ذهن من میساخت.
هر فرهنگی نکات مثبت و منفی خودش را دارد و ارائهی چهرهای آرمانی از یک فرهنگ خاص فقط ما را به اشتباه میاندازد، به این ترتیب بود که من برای همیشه به وجود جامعهای آرمانی بیاعتقاد شدم.
اما چیزهای دیگری هم بود، معماری بینظیر تاریخی ژاپن و کیوتو:
از تاثیرگذارترین لحظههای ژاپن موقعی بود که از محل اقامت خانوادهی سلطنتی کاتسورا در پایتخت قبلی ژاپن یعنی کیوتو بازدید کردم. حقیقتا معماری و منظر این مجموعه از ویلاها که متعلق به ۵۰۰ سال گذشته است، نفس را در سینه بند میآورد. انگار تمام مفاهیم معماری ژاپن را میتوان یکجا در این مجموعه دید، بعلاوه تاثیر این معماری بر ایدههایِ پایهی معماری مدرن بهوضوح قابل مشاهده است.
هرچند آثار معاصر زیادی را در ژاپن دیدم که هرکدام به نوعی خودشان را وامدار گذشتهی معماری ژاپن میدانستند، از کارهای تادائو آندو گرفته تا کنزو تانگه و شیگرو بن، اما انگار پیوند همهی آنها با گذشته به نوعی قطع یا کمرنگ بود.
حتی در برخی کارها، مثل باغ هنرهای زیبا در کیوتو کار تادائو آندو، معماری به صورتی کاملا سطحی با این تاریخ غنی پیوند میخورد.
یواش یواش اسطورهای که از فرهنگ و معماری معاصر ژاپن در ذهن من ساخته شده بود در حال ذوب شدن بود.
وقتی دیدیم انقدر ملموس پایههای معماری مدرن از معماری ژاپن وام گرفته شده به این نتیجه رسیدم که ژاپنیها نیاز به تلاش زیادی نداشتند تا جایگاه ویژهای در معماری معاصر دنیا پیدا کنند. ثانیا هیچکدام از آثار تولید شده در دوران معاصر که تحت تاثیر معماری ژاپن شکل گرفته بودند، اثر عمیق و روح معماری تاریخی ژاپن را که در ویلاهای کاتسورا مشهود بود نداشت. از کار معماران غربی نظیر فرانک لوید رایت و شارلوت پریاند گرفته که گاهی کارهایشان یک کپی بدون عمق از این معماری بود تا معماران ژاپنی.
این قیاس را میتوان فقط در تجربهی کارها از نزدیک به دست آورد و از روی عکس یا فیلم شاید چنین قیاسی امکانپذیر نباشد.
امروز میفهمم که ما به عنوان ایرانی، برای ساختن آیندهای بر پایهی فرهنگ و معماری خودمان هرگز نباید راه ژاپن را برویم، اما میتوانیم از آن بیاموزیم. ژاپن در حقیقت دنبالهروی معماران غربی شد که خود متاثر از ژاپن بودند! شاید این یکی از عجیبترین حرفها باشد اما حقیقت دارد. این پیروی باعث شد که معماری امروز ژاپن به جای اینکه پیوندی تکاملی در ادامهی معماری خود پیدا کند، جهشهای ناگهانی را برگزیند که در آنها صرفا رگههایی از فرهنگ و گذشتهاش مشهود است. این جهشها آثار معاصر ژاپن را از دانش و عمقِ شکل گرفته در طول تاریخ خالی کرده. هرچند امروزه با بهم خوردن معادلات قدرت در دنیا شاهد ظهور رویکردهای دیگر هستیم اما به جرات میتوان گفت که معماری ژاپن با همهی این احوال، نقش بسیار حائز اهمیتی را در معماری قرن بیستم بازی کرد.
بعد از لمس آرمانی که از فرهنگ ژاپن در ذهن داشتم، این دنیای رویایی در ذهنم رنگ میباخت. تصمیم گرفتم که اقامت کاری خود در ژاپن را باطل کنم و به ایران برگردم، هرچند با توجه به اختلاف درآمد، این کار عین دیوانگی بود. روزهای آخر اقامتم در ژاپن را اغلب پرسه میزدم، هنوز بسیاری از این پرسهها در اطراف آثار معماری بود و این خیابانگردیها بیش از پیش من را با فرهنگ معاصر ژاپن آشنا میکرد.
-رهگذر:«دنبال چیزی میگردی؟»
-پویا:«دنبال موزهی هنرهای معاصر»
-رهگذر:«موزه جلوتره، اما امروز روز تعطیله و ما با دوستان تو کوچه کناری خوشیم، اگه خواستی تو هم بیا.»
-پویا:«خب الان شش هفتا نوشیدنی میگیرم میام پیشتون. از اون ژاپنیهاش بگیرم خوبه؟»
-رهگذر:«عالیه، ما هندوانه هم داریم.»
رهگذر بازی ژاپنیش را روی نردههای کنار خیابان میچینه، پسرعموش روی یک منقل کوچیک برشهای کوچیک رودهی خوک را کباب میکند و ما نوشیدنیها را پشت سر هم باز میکنیم. حس میکنم تو این چند ماهی که گذشت دوستانی به این خوبی نداشتم، گرمایی فراموش شده در محیط معاصر توکیو بین این مردم جریان داشت. رگههایی از تاریخ که از زیر فشار اقتصادی تو کوچههای تنگ و تاریک سر بلند میکرد. ساعتی بعد که خداحافظی کردم سرم کمی گیج میرفت و کوچهها را با حالتی گم شده در جایی اسرارآمیز طی کردم. نفهمیدم چطور خودم را به بندر یوکوهاما رساندم. هوای بندر مطبوع و کمی خنک بود و باد نسبتا شدیدی روی بندر جریان داشت.
کمی گیج روی کف چوبی بندر نشستم و به دستهای از جوانهای ژاپنی خیره شدم که با موهای صورتی و سبز و لباسهایی به سبک پانکهای انگلیسی تو بندر کنار هم جمع شده بودند، نسل آیندهی ژاپن. پویا خزائلی – مهر ۱۳۹۹