سانتیاگو کالاتراوا
معمار ــ مهندس ــ هنرمند

راز بشردوستی
سانتیاگو کالاتراوا به یاد می آورد: «همیشه میخواستم به مدرسهی هنر بروم، روزی برای خرید، در والنسیا به یک نوشت افزارفروشی رفتم. آنجا کتابی کوچک با رنگهای زیبا دیدم که بیضیهایی به رنگ زرد و نارنجی روی زمینهای آبی داشت. به سرعت آن را خریدم. کتاب در مورد لوکوربوزیه بود؛ کسی که کارهایش برای من به یک کشف تازه تبدیل شد. تصاویری از راهپلههای بتونی در منازل مسکونی در آن دیدم و با خود گفتم:چه حس غیرعادی از فرم! موضوع کتاب نشان دادن جنبههای هنری کارهای معمار بود و نتیجهی خرید آن این بود که به مدرسه معماری فرستاده شدم» [1].
سانتیاگو کالاتراوا در سال 1951 در اسپانیا، نزدیک والنسیا به دنیا آمد. مدرسهی ابتدایی و راهنمایی را در والنسیا گذراند. اوایل سال 1959 در مدرسهی هنر و صنعت در والنسیا ثبت نام کرد، جایی که به طور رسمی نقاشی و ترسیم کردن را آموخت. وقتی که 13ساله بود خانوادهی وی از امتیاز جدید باز شدن مرز فرانسه و اسپانیا استفاده کردند و او را به عنوان دانشآموز بورسیه به فرانسه فرستادند. کالاتراوا بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان در والنسیا، برای تحصیل در مدرسهی هنرهای زیبا به پاریس رفت، اما در بحبوحهی جنبش دانشجویی در سال 1968 به والنسیا بازگشت و در حالی که فریفتهی کتاب کوچک رنگی شده بود، در مدرسهی عالی صنعت و معماری نامنویسی کرد، جایی که مدرک خود را در رشتهی معماری و فوق لیسانسش را در شاخهی شهرسازی اخذ کرد.
زمانی که دیگران به تحصیلات خود خاتمه میدهند کالاتراوا تصمیم گرفت ادامهی تحصیل دهد. او مجذوب دقت هندسی و ریاضی برخی از بناهای تاریخی که تا آن زمان مشاهده کرده بود شد و احساس میکرد مهارتی که در والنسیا کسب کرده بود هیچ گونه راه دقیق و روشنی برای او ایجاد نکرده است.او تصمیم گرفت در رشتهی عمران ادامه تحصیل دهد. در سال 1975 در موسسهی فدرال تکنولوژی در زوریخ نامنویسی کرد و دکترای خود را در سال 1979 دریافت کرد. تصمیم به ادامهی تحصیل در زندگی او از خیلی جهات تأثیر مثبت داشت. در همین زمانها بود که با روبرتینا ماراگونی که در زوریخ دانشجوی حقوق بود آشنا شد و با او ازدواج کرد. پیشهی سخنوری و کلیهی فعالیتهای کنونی کالاتراوا نیز از زوریخ سرچشمه میگیرد. او میگوید: «ارادهی شروع کردن از زیر صفر برایم خیلی قوی بود، من مصمم بودم تمام کارهایی را که در مدرسهی معماری انجام داده بودم، کنار بگذارم و یاد بگیرم مثل یک مهندس ترسیم کنم و مانند یک مهندس فکر کنم. من مجذوب مفهوم جاذبه و احساس ثبات و سنگینی کردن شده بودم و لازمهی آن، کار کردن با فرمهای ساده بود. میتوانم بگویم سلیقه و کشش من به سمت سادگی در مهندسی از قسمتی از مشاهداتم از کارهای معمار سویسی، روبرت میلارت، نشأت میگیرد. او نشان داد با فرمهای ساده، میتوان یک حجم قوی خلق کرد و رضایت قلبی و پاسخ عاطفی متقابل به وجود آورد. با ترکیب صحیح نیرو و جرم میتوان احساس خلق کرد.»
معمار، مهندس، هنرمند
هنردوستی کالاتراوا و حس زیبادوستی که او را به سمت کتاب کوچک لوکوربوزیه میکشاند، عامل موثر دیگری در کارهایش است، عاملی که او را از دنیای معماری زمان خود جدا میکند. کالاتراوا با اشاره به نمایشگاه هنر و معماری کارهای خودش که در سال 2005 در موزهی متروپولیتن نیویورک برگزار شد گفت: «فکر میکنم سرپرست موزه، گری تینتِرو، شیوهی کار مرا بهتر درک کرده است.
به این دلیل که او این مراسم را «تندیسگرایی در معماری» نامگذاری کرد، درستتر و دقیقتر از معکوسش! منتقدین معماری نتوانستند بر سردرگمی خود نسبت به آثار من چیره شوند». به راستی هم نیکلای اوروسُف ضمن اشاره به اینکه موزهی متروپولیتن آخرین بار در سال 1973 کارهای معمار زندهای را نمایش داده بود، هنگام بررسی این نمایشگاه در روزنامهی نیویورک تایمز نوشت: «هیچ کس نمیتواند بحثی بکند که تندیسهای آقای کالاتراوا بنا به شایستگی خودشان به موزهی متروپولیتن راه یافتند. از جنبهی هنری، آثار او برگرفته از کارهای پیشکسوتان و استادان ازدنیارفته، مانند برانکوزی، هستند.» مقاله با نتیجهگیری خصمانهای پایان میگیرد: «میتوان آرزو کرد که ای کاش آقای کالاتراوا مجسمهسازی خود را در کارگاهش باقی میگذاشت» [2]. این نوشته بیش از هرچیز نشاندهندهی عدم درک صحیح از تندیسهای کالاتراواست.
کالاتراوا میگوید: «در تندیسسازی من از کره و مکعب و فرمهای ساده که بیشتر مربوط به دانش مهندسیم میشوند استفاده کردهام. این هنر مجسمهسازی بود که باعث شکلگیری ساختمان ترنینگ تورسو شد (مالمو، سوئد، 1999-2004). باید اعتراف کنم آزادی که در کارهای فرانک گهری یا فرانک استلا به عنوان یک پیکرهساز وجود دارد بسیار قابل تحسین است. شادی و آزادی که در کارهای استلا وجود دارد در تندیسهای من وجود ندارد ، بلکه آنها همیشه بر پایهی علوم ریاضی و منطقی هستند» [3]. کالاتراوا کاملا روراست میگوید همیشه از منتقدین گالریها بیزار بوده و تقریباً هیچ گاه تندیسهای خود را به آنها نشان نمیداده است. همچنین میگوید: «عکسالعملی که من از هنرمندان دریافت میکنم بسیار مثبت است. هنر خیلی آزادتر از معماری است، زیرا همان طور که پیکاسو میگوید؛ بعضی از هنرمندان با مرمر کار میکنند و بعضی با چیزهای بهدردنخور.» این جملات معلوم میکند که کالاتراوا نسبت به وظیفهی حساس و مهمی که بر عهده دارد خام و بیتجربه نیست. در سال 1997 مینویسد: «معماری و پیکرتراشی مانند دو رودخانه هستند که از هر دو یک آب می گذرد. مجسمهسازی، قالبپذیری آزاد است، در حالی که معماری نوعی قالبپذیری است که باید تسلیم عملکرد شود. در معماری واجب است که اثرْ حالت و عملکرد را به خوبی القا کند، در حالی که مجسمهسازی خاصیت کاربردی و عملکردی را نادیده میگیرد و با سؤالات پیشپاافتاده سرکوب نمیشود. معماری به دلیل ارتباط داشتن با انسان و محیط و نفوذپذیری و درونی بودن بر مجسمهسازی تسلط پیدا میکند» [4].
کالاتراوا تا آنجا پیش میرود که پیشنهاد میکند معمار از هنر به عنوان منبع ایده استفاده کند. او میگوید: «چرا من اندام انسان را ترسیم میکنم؟ هنرمند یا معمار در طول زمان میتواند پیام خویش را با نیروی شکل و سایه بازگو کند. رودن نوشته است: «هماهنگی در یک موجود زنده نتیجه متوازنسازی تقابلی تودههای در حال حرکت است. مجسمهی «کلیسای جامع» برپایهی نمونهی حرکت اندام موجود زنده ساخته شده است»[5]. بگذارید برای شما مثالی از اهمیت هنر برای معماری قرن بیستم بزنم. وقتی لوکوربوزیه در سال 1923 نوشت: «معماری بازی تودههایی است که ماهرانه، درست و باشکوه در کنار هم و در نور قرار گرفتهاند» [6]، چند نفر میدانستند که نظر او از تفکر مجسمهساز اوگوست رودن نشأت میگیرد؟ رودن در کتاب «کلیساهای جامع فرانسه» نوشته است: «یک مجسمهساز تنها زمانی به تاثیر و جلوهی عالی دست مییابد که تمام توجه خود را به بازی هماهنگ نور و سایه معطوف کند؛ درست مانند کاری که یک معمار میکند» [7].این یکی از معروفترین جملات معماری برگرفته از سخن یک مجسمهساز است که اهمیت هنر را میرساند.»
سانتیاگو کالاتراوا صرف نظر از علاقهی شدیدش به هنر، علاقهی شدیدی به حرکت در معماری دارد. حرکتی نهفته اما واقعی، به عبارت دیگر حرکت فیزیکی. از درهای تاشوی جدید انبار اِرنشتینگ در آلمان (1983-1985) تا پروژهی جدیدتر سایبان خورشیدی 115تنی بورک (موزهی هنر میلواکی، ویسکانسین، 1994-2001) کالاتراوا بارها و بارها به مجسمهسازی و ذهنیتهای غیرمعمول حرکت فیزیکی و مکرر در کارهای خود پرداخت. او خود در این باره توضیح میدهد: «در قرن بیستم یک جزء سینمایی در هنر وجود دارد. هنرمندانی مانند الکساندر کالدر، نائوم گابو و موهلی ناگی مجسمههایی ساختهاند که حرکت میکنند. من کار آنها را دوست دارم و به من احساس بسیار خوبی میدهند. رسالهی دکترای من (قابلیت خمیدگی قابهای فضایی) در همین رابطه بود. یک شکل هندسی میتواند از سه ضلع به دو ضلع و سرانجام از دو ضلع به یک ضلع تبدیل شود. یک چندوجهی را فرو بپاشید، آن را روی سطح دو وجهی پخش کنید و با یک تبدیل دیگر آن را به یک خط و یک بُعد کاهش دهید. میتوانید این موضوع را مشکل ریاضیات یا توپوگرافی بنامید. همهی رازورمز موجود در اجسام محض افلاطونی، در چندوجهی خلاصه میشود. بعد از فکر کردن دربارهی این مسائل با چشم دیگری به مجسمههای قدیمی نگاه کردم، کارهایی مانند «پرتابگر دیسک» اثر میرون، تنشی بر پایهی حرکت لحظهای خلق میکنند، و این گونه بود که من علاقهمند به زمان شدم؛ زمان به عنوان یک متغیر. انیشتین گفته است: «خداوند با جهانیان تخته نرد بازی نمیکند». بنابراین برای من روشن شد که همه چیز به ریاضیات و بُعدِ منحصربهفرد زمان مربوط میشود. سپس به استاتیک (شاخهای از فیزیک مربوط به سیستمهای فیزیکی متعادل و ایستا) و بعد فهمیدم که هیچ چیز ایستا نیست. در همه چیز پتانسیل حرکت و جنبش وجود دارد. قانون دوم نیوتن میگوید شتاب یک جسم به عواملی بستگی دارد، نیروی وزن بر روی اشیا و جرم آنها اثر میگذارد. نیرو و زمان با هم مرتبط هستند و بنابراین در نیرو زمان مطرح میشود. فهمیدم که معماری پراز چیزهای در حال حرکت است. از درها گرفته تا مبلمان معماری، همگی به خودی خود حرکت دارند. همه چیز تغییر میکند، همه چیز میمیرد و یک مفهوم وجودی در چرخهی حرکتها وجود دارد. من میخواستم دری برای خودم بسازم که هم یک مفهوم شاعرانه و خیالی داشته باشد و هم خود را به یک تندیس در فضا تبدیل سازد. به این گونه بود که پروژهی ارنشتینگ شکل گرفت».
ماهیت معماری
این حقیقت که بعضی از افراد با شکلهای گوناگون و چندگانهای که توسط کالاتراوا انتخاب شده راحت نیستند، شاید بهترین دلیل بر این باشد که او در فکر خلق چیزی مهم است. امروز او یکی از پیچیدهترین و حساسترین پروژههای سیاسی در ایالات متحد، یعنی مرکز تجاری و کانون حمل و نقل جهانی را در مرکز ویرانی که نیویورکیها آن را «گراند زیرو» نامگذاری کردهاند در دست دارد. جوزف سیمور، مدیر اجرایی پیشین سازمان بنادر نیویورک و نیوجرسی که این مرکز را بنا کرده است میگوید: «ما فکر میکنیم او داوینچی عصر حاضر است. او نور وهوا و ظرافتهای سازهای را با قدرت با هم ترکیب میکند.» چنین تحسینی حتی در دنیای بسته معماری هم نادر و کمیاب نیست! در سال 2005 کالاتراوا دومین اسپانیولی (بعد از ژوزف لوییز سِرت در سال 1981) بود که موفق به بردن مدال طلای معتبر پژوهشکدهی معماری آمریکا (AIA) شد. هیئت AIA در مورد طرح اظهار داشت: «کارهای سانتیاگو کالاتراوا ذات و گوهر معماری را جستوجو میکند. معماری او دید را بسط میدهد و انرژی روح انسان را تحت تأثیر قرار میدهد و ما را در شگفتی اینکه فرمهای تندیسوار و ساختارهای متحرک چهها میتوانند انجام دهند دلشاد میکند. آثار سانتیاگو کالاتراوا دلیل اخذ مدال طلا را به خوبی آشکار میسازند. خیال و تصور او روح انسان را در میان محیط اطراف، جایی که ما زندگی، تفریح یا کار میکنیم ترفیع میدهد.»
به نظر نمی رسد که کالاتراوا از ترکیب هنر معماری و مهندسی در فکر و تصور خود آشفته و مشوش شود و هم اکنون با ترکیب علایق خود به قلب یکی از مهمترین بحثهای تاریخ جدید ساختمان و معماری نزدیک شده است. همان طوری که گیدیون در کتاب مهم خود، «فضا، زمان و معماری» نوشته است: «ظهور روبهرشد مهندسی ساختمان و اجزای صنعتی ساختمانی منجر به متلاشی شدن مبالغههای هنری گذشته و تخریب جایگاه غالب معمار آن زمان شد و اساس پیشرفتهای امروز را فراهم کرد. مهندس قرن نوزدهم ناآگاهانه نقش محافظ عناصر جدیدی را تقبل کرده بود که آنها را به طور مداوم به معماری تقدیم میکرد. او فرمهایی را توسعه میداد که هم گمنام و هم جهانی بودند». گیدیون مذاکرات در مورد نقش مهندسی را با ذکر تعدادی از تاریخها و اتفاقات مهم ادامه میدهد. از جملهی آنها: «1877: در این سال، بحث به آکادمی راه یافت و جایزهای برای بهترین مقاله دربارهی موضوع «اتحاد یا جدایی مهندس و معمار» در نظر گرفته شد. گابریل داویو، یکی از معماران تروکادرو، با این پاسخ جایزه را از آن خود کرد: «وفق دادن این دو تا روزی که مهندس، هنرمند و دانشمند در یک انسان جمع نشود هیچ گاه نمیتواند واقعی، کامل و مفید باشد. برای مدتی طولانی ما بر این عقیدهی احمقانه بودیم که هنر فعالیتی است که از تمام دانستههای دیگر بشر مجزا، و منبع و منشأ آن در شخصیت خود هنرمند و تخیلات هوسبازانهی اوست» [8]. نه اصرار گیودین به «گمنامی» کار مهندس و نه اشارهی داویو به «تخیل هوسباز» هنرمند هیچ کدام مناسب کارهای انجامشده توسط کالاتراوای خلاق و باابتکار نیستند. به راستی او برای هماهنگ کردن هنر معماری و مهندسی پدیدار شده است. در این زمان عبارت جوزف سیمور، «داوینچی عصر حاضر»، نیز به یاد میآید.
کاتالوگ کارهای کالاتراوا در موزهی هنر مدرن نیویورک در سال 1993 بر رابطهی نزدیک کارهای او با دیگر مهندسان سنتشکن تاکید دارد: «کالاتراوا قسمتی از میراث متمایز مهندسی قرن بیستم است. او مانند روبرت میلارت، پیر لوییجی نروی، ادواردو تروخا و فلیکس کاندلا از راهی که فقط مشکلات صنعتی و فنی را حل میکند، فراتر میرود. ساخت برای این مهندسان، ایجاد توازن بین معیار علمی بازدهی و ابداع اشکال و فرمهای جدید است. کالاتراوا از مهندسی با عنوان «هنری که امکانپذیر است» یاد میکند. او به دنبال الفبای جدیدی از فرم است که بر پایهی فوت و فن اصولی و فنی شکل گرفته باشد، ولی یکسره هم مقهور فن و تکنیک نیست» [9]. روبرت میلارت (1872-1940) فارغالتحصیل ETH در زوریخ در سال 1894 به سمت خلق جدیدترین و تماشاییترین پلها رفت. استفادهی تازه و ابتکاری از بتن در انبار گیسهوبِل در زوریخ (1910) و بهکارگیری دال بتنی برای سقف قارچیشکل به میلارت اجازه داد از فرمهای کمانی و شعاعی استفاده کند. همان طور که ماتیلدا مککویید مینویسد: «میلارت یکی از اولین مهندسان این قرن بود که به طور کامل از ساختمان با مصالح بنایی جدا شده و یک راه حل مفید و فنی برای ساختمانهای بتن مسلح به کار برده است. با اینکه طرز فکر فنی در کارهای کالاتراوا مانند کارهای میلارت نه انگیزهی اصلی و نه دست کم گرفتن آن است، ولی قادر به نشان دادن حالتهای کلی ساختار هست. کارهای او را میتوان بههم پیچیدن حالتهای شکلپذیر و الهامات ساختاری دانست و نتیجهی گرفتهشده را میتوان به بهترین صورت با عنوان ترکیب زیباشناسی ساختمان و فیزیک ساختاری ذکر کرد» [10].
با اینکه بدیهی است کالاتراوا کارهای میلارت را میپسندد، پلهای خود را با آنها متفاوت میداند. شاید به دلیل محل قرارگیری آنها. «پلهای میلارت معمولاً در چشمانداز زیبای کوه ساخته میشوند. فعالیت او برای معرفی موفق یک المان مصنوعی در جایگاهی باشکوه بوده است. من امروز به این باور رسیدهام که یکی از مهمترین وظایف، پرداختن مجدد به حومهی شهرهاست. بیشتر کارهای عمومی در فضاهای طبیعی بسیار سودمند هستند؛ حتی در نزدیکی ریلهای راهآهن یا دهانهی رودخانههای آلوده، پلها میتوانند به طور قابل ملاحظهای تاثیر مثبت داشته باشند. عناصر معماری با خلق محیط های مناسب میتوانند اثری نمادین به جای بگذارند که تاثیرات آن از محل اولیه به دوردستها کشیده میشود» [11].
کارهای کالاتراوا بدون شک تحت تاثیر کارهای فلیکس کاندلاست، معماری که در سال 1910 در مادرید به دنیا آمد و در سال 1939 به مکزیک مهاجرت کرد (جایی که تعداد قابل ملاحظهای ساختمان با پوستههای نازک بتنی خلق کرد). اسپانیولی دیگر، مهندس مادریدی، ادواردو توروخا، مجذوب فرمهای ارگانیک و آثار گائودی بود. بسیاری از اشارهها و ارجاعات کالاتراوا، به هنرمندان و معماران اسپانیا، علی الخصوص کاتالونیا، برمیگردد. کالاتراوا میگوید: «چیزی که مرا مجذوب شخصیت گُیا میکند شهامت وی برای انتقاد کردن از نظر و طرز فکر دیگران است، همان طوری که رامبراند قبل از او این کار را میکرد. همچنین چیزی که من در کارهای میرو پسند میکنم سکوت او در کنار طرد هر چیز متداول و تکراری است.» با اینکه گائودی برای او مثالی مانند میلارت آورده است، به نظر میرسد کالاتراوا با خولیو گونسالس مجسمهساز احساس نزدیکی بیشتری میکند: «پدر و پدربزرگ گونسالس کسانی بودند که برای پروژههای گائودی از جمله پارک گوئل با آهن کار میکردند. بعد از مدتی آنها به پاریس رفتند. کار با آهن خولیو با تمام فروتنی و شکستهنفسی از آنجا سرچشمه میگیرد. هماکنون ممکن است تصور کنید کاری که ما میکنیم ادامهی کارهای گائودی و گونسالس است، کار صنعتگران به سمت هنری انتزاعی».
نوع هنری که کالاتراوا به آن اشاره میکند در بیشتر پلها و ساختمانهای موفقش مشهود است. با این حال توصیف آن با کلمات مشکل است. پیر لویجی نروی ایتالیایی در سخنرانیاش چنین توضیحی برای نقش مهندس قرن بیستم داد: «توضیح اینکه چرا ما خیلی سریع فرمهایی را که از دنیای مادی میآیند قبول میکنیم خیلی مشکل است. فرمهایی که در ظاهر به هیچ وجه رابطهی مستقیمی با آنها نداریم. چرا این فرمها ما را راضی میکنند و ما را همانند چیزهای طبیعی، مانند گل و گیاه و منظره، که از نسلها قبل به آنها خو گرفتهایم به حرکت درمیآورند؟ همچنین میشود این گونه تفسیر کرد که این موفقیتها و پیشرفتها به طور مشترک ذاتی ساختاری دارند. غیبت ضروری تزئینات و خالص شدن خط ها و شکلها برای دستیابی به شیوهای قابل اعتماد و صحیح کافی است. شیوهای که من نام آن را شیوهی راستگو گذاشتهام. به این نتیجه رسیدم که یافتن کلمات مناسب برای بیان این مفاهیم دشوار است. وقتی این توضیحات را به دوستانم میدادم، بارها به آنها گفتم که دورنمای آیندهی نزدیک به طور مخوفی غمگین است. شاید بهتر باشد پیوستگی شدید بین کارهای ما و قانونهای فیزیکی را سرزنش کرد، اگرچه این گرهها ما را به سمت یکنواختی مهلکی میکشانند. من این بدبینی را عادلانه نمیدانم. شاید با وابستگی به ابزارهای فنی بتوان همواره با آزادی کافی، شخصیت سازندهی کار را نشان داد. و اگر او یک هنرمند باشد، اجازه دهد اثر او حتی اگر در فرمانبرداری محض تکنیک است، یک اثر هنری واقعی و کامل باشد» .
بالها و نیایشها
حساسیت کالاتراوا در مورد طراحی شهری بدون شک چیزی است که او را در رقابتهای لیسبون و همچنین در فعالیت اخیرش در منهتن و مسئولیت نمادینی که در کانون حمل و نقل مرکز تجاری جهانی ایفا کرد پیروز گرداند. به نظر میرسد کالاتراوا عقیده دارد معماری میتواند یک مکان مانند ایستگاه قطار را ترفیع دهد و به آن حالتی روحانی و معنوی ببخشد. جواب کالاتراوا در پاسخ به این پرسش که آیا تصور او این است که فضاهای راحت و انسانی بسازد یا قصدش رسیدن به چیز بیشتری است، مسائل بیشتری را در مورد روند آفرینش او آشکار میکند. کالاتراوا میگوید: «همه چیز مبنی بر انسان است، ولی در پیچیدگیهای انسان، حالات روحانی معنوی وجود دارد، وگرنه جمعیت زیادی از مردم برای دیدن سوراخی در گنبد بنای پانتئون در رم به آنجا نمیرفتند. در مورد ایستگاههای قطار چطور؟ اگر به نمونههای ایستگاههای مدرن در سوئیس، در زوریخ یا در باسل استناد کنی، برای مثال احساس میکنی که در یک مرکز خرید هستی! به نظر میرسد ترمینال مهم و مجلل مرکزی نیویورک از سیارهای دیگر آمده است! با تمجید کردن از ارزشهای معنوی، معماری قادر است عاملی سازماندهنده برای اتفاقاتی بزرگ باشد، و اگر به آن فقط به عنوان حالتی عملکردی و کاربردی نگاه کنی هیچ چیزی را سازماندهی نمیکنی. شما به فروشگاههای خرید معمولی احساس خاصی ندارید. احساسی که من در هال مرکزی ترمینال بزرگ پیدا میکنم حاصل هوشی خارقالعاده است. احساسی روحانی و معنوی، حتی در مکانی تجاری، ایستگاه بدون قربانی کردن کاربریش به جشنی بزرگ تبدیل میشود. به همهی چیزهای تابخورده دور فضای خالی ترمینال نگاه کنید، به ساختمان سیگرَم، یا خود خیابان پارک. در آمریکا هیچ ساختمانی تا این اندازه به بنای پانتئون شباهت ندارد. به اِلمانهایی که معماران در مرکز هال بزرگ قرار دادهاند نگاه کنید؛ یک ساعت و سکویی کوچک برای نشان دادن زمانبندیها و خدمتگذاری به مسافران. ما به زیبایی احتیاج داریم و زیبایی قادر به خلق چیزهای بزرگی است».
وقتی کالاتراوا نقشههایی را که برای کانون حمل و نقل جهانی در سر دارد توضیح میداد فهرست مصالح مورد استفاده را این گونه برشمرد: «شیشه، استیل، بتن، سنگ و نور!» معمار میداند در جایی که یکی از تلخترین حوادث تاریخ آمریکا اتفاق افتاده است باید از نور استفاده کند. او حساسیت نیویورکیها را حتی قبل از طراحی بالهای ایستگاه جدیدش که از زمین برافراشته شدهاند میدانست. با وجود نقش و نگارهای قدیمی و وسوسهآمیز (هالهی بیزانسی دور صورت قدیسان، بال فرشتگان بالای طاق میثاق، بالهای محافظ گورهای مصری)، فرم سقف شیشهای کالاتراوا پرندهای است که از دستان کودکی رها میشود. این مجموعهی 2بیلیون دلاری نماد هر چیزی که باشد، نشاندهندهی پیچیدگی بیش از اندازهی لایهبندی حمل و نقل جنوب منهتن است که در قرن پیشرفتهای گسترده، بزرگنماییها و تحولات و تغییر مسیرها زاده شده است. مایکل بلومبرگ، شهردار نیویورک، ضمن تأکید بر احساسات شخصی کالاتراوا در مورد اهمیت طراحی تعالیبخش اظهار داشت: «امروز ما از طرح جدید ایستگاه مرکز شهر پردهبرداری میکنیم و همچنانکه در حال بازسازی شهرمان هستیم، نسلهای آینده به این ساختمانها به عنوان تاریخچهای درست و صحیح از زمان ما نگاه میکنند. آنها چه چیزی در کارهای پرتحرک کالاتراوا میبینند؟ آنها خلاقیت در طراحی و استحکام در ساختار را میبینند، ساختمانی که به نظر میرسد پرواز میکند و مانند یک همسایهی خوب خدمتگذاری میکند».
چالش عمودی
کالاتراوا اقدام جسورانهای کرد و از دنیای پلهای افقی که در حرفهی خود تا درجهی زیادی در طراحی آنها مهارت داشت به طراحی برجهای عمودی پرداخت، به طوری که به نظر میرسد هم اکنون بیشتر بر این گونه طراحیها تمرکز میکند. اخیراً کالاتراوا سه برج کاملاً متفاوت طراحی کرده است. ترنینگ تورسو، براساس پیکرهی نیمتنهی مردی که ترسیم کرده بود؛ برج ساوث استریت در نیویورک که از دوازده مکعب شیشهای بزرگ ساخته شده و الهام گرفته از سری تندیسهایی است که او در 20 سال اخیر ساخته است؛ و از همه شگفتانگیزتر برج مخروطی شیکاگو با 160 طبقه و ارتفاع 610 متر که بلندترین برج ایالات متحده خواهد شد. در هرنمونه معمار نشان میدهد که به هیچ وجه احساس نمیکند استفاده از برج به عنوان نماد یا تندیس منسوخ شده است. هم ترنینگ تورسو و هم برج ساوث استریت نظریهی او، یعنی استفاده از علم استاتیک برای نشان دادن حرکت ذاتی در مفهوم توده و حجم را در بر دارند. بر پایهی محاسبات ریاضی این آثار برای بیان پیام خود و بالا بردن احساسات از محدودهی خشک علوم فرار میکنند، که البته تنها یک ساختمان فوقالعاده میتواند این چیزها را در بر داشته باشد.
روزنامهی «نیویورک تایمز» برای توصیف تندیسهای کالاتراوا از برانکوزی یاد کرد، مقایسهای که به خودی خود شاید موجب رنجش شود، ولی به هرحال شاید هم این نکته درست باشد که کار کالاتراوای مهندس و معمار بیشتر به طرز فکر و هنر اوایل قرن بیستم متمایل است تا اواخر آن. کالاتراوا جملهی معروف انیشتین را نقل میکند که: «خداوند با جهانیان تخته نرد بازی نمیکند». هرچند استاد فیزیک مدرن در همان حال، نسبت به پیشرفتهای جدید نظریهی کوانتوم و به ویژه برهان خطاهای تخمینی ورنر هایزنبرگ عکسالعمل نشان میداد که بر پایهی قواعد پدیدههای درون اتمی است (هرچه موقعیت با دقت بیشتری تخمین زده شود در عوض سرعت با دقت کمتری مشخص میشود و برعکس). با اینکه بسیاری از هنرمندان و معماران از آن تاریخ (1927) برهان زمانهای غیر منتظره را در کارهای خود دخیل کردند، کالاتراوا در موقعیت دیگری به سر میبرد. برای مثال در کارهای او احجام افلاطونی بیشتر از پیچیدگیهایی که توسط تئوریهای بنوا ماندلبروت توضیح داده شد، به کار برده میشوند. کالاتراوا میگوید: «در دههی 1980 به راستی تئوری آشوب و منابع دیگری از ریاضیات در معماریهای آزمایشی برای پیشگویی حرکت در چیزهای متغیر و حتی آب و هوا به کار میرفت. ولی در جملهی معروف انیشتین نکتهای اصولی وجود دارد که دوست دارم روی آن تاکید کنم. نظم وجود دارد! و من وسوسه شدم بگویم ما فراتر از تئوری آشوب رفتهایم و به فکر ایجاد نظامی برای طراحی هستیم. من به شخصه هیچ گاه نمیخواستم چیزی ساده به غیر از اصول طراحی را به معماری تسلیم کنم. همیشه به هندسهی خالص و حرکت کنترلشده رجوع کردهام. تنها زمانی که شانس و اتفاق میتواند وارد کار من شود زمانی است که اسکیس میکشم.من توجه کردهام کسانی که بر پایهی شانس و فرمهای نامعلوم چیزی طراحی میکنند، هنگامی که تلاش میکنند به کار خود کمال ببخشند باید به طور قطع به ریاضیات و محاسبهی دقیق رجوع کنند. افرادی مانند دنیل لیبسکیند که با افتخار به گذشتهی خود اشاره میکنند بر مهم بودن نقش ریاضیات در کارهای خود تاکید دارند و کاملاً معلوم است که علم مهندسی در کارهای معماری آنها بسیار مهم و ضروری بوده است. ممکن است خیلی جسور باشم که بگویم من همواره بازی را از مرکز شروع میکنم» [15].
کلکسیونی از مروارید
مشخص است که سانتیاگو کالاتراوا در 55سالگی به مرحلهی بلوغ حرفهای و مسیر خود رسیده است. همان طور که کارهای او نشان میدهند او به هیچ وجه قصد ندارد با گذشت زمان کارهای خستهکننده و یکنواخت انجام دهد. پی بردن به اینکه کالاتراوا از کجا آمده آسان است، اما روشن نیست در آینده به کجا خواهد رفت. این نکتهای کلیدی است برای درک اندیشهی او. خود کالاتراوا میگوید: «تصور کن نمیدانی به کجا میروی، باری که همراه خود داری درون و وجود توست. این برای من تقریباً وضعیتی شبیه به پارانویا یا شاید شیزوفرنی است. حسی که من دارم محصول 14 سال آموزش دانشگاهی است. با ریاضیات آشنا شدم و به آن عشق میورزم. وقتی به کارهای پیکاسو، سزان یا ماتیس نگاه میکنم باید توجه کنم که آنان جز در جزئیات محدودی از کارهایشان هیچ گاه به انتزاع و آبستره روی نیاوردهاند! این هنرمندان کار میکردند تا احساسی خلق کنند. من هم متولد دنیای آنها هستم. مدت مدیدی است که تحت تأثیر عبارت سادهای از میکلانژ قرار گرفتهام. او میگوید استفاده از بدن انسان به عنوان وسیلهای برای القای حالت مهم است و همیشه هم مهم خواهد بود».
اهمیتی ندارد ریاضیات و علوم مهندسی در کارهای کالاتراوا چقدر مهم هستند، این هنر و احساس است که او را به سمت خلق آثاری میبرد که برتر از محاسبات ریاضی و منطقی است. کالاتراوا میگوید: «زندگی مانند جمع کردن مروارید است. یکی را در اینجا پیدا میکنی و دیگری را در جای دیگر از مسیر خود. احساس در معماری چیست؟ عشق است، عشقی که معمار به دیگران میبخشد. یک راز بزرگ در هنر معماری وجود دارد و آن طبیعت بشردوستانهی آن است. انساندوستی از عملکردی بودن آن قابل درک است. ساختمان به واسطهی عشق به انسانهاست که عملکرد خوبی پیدا میکند. راز بشر دوستی معماری در کارآیی آن است. زیبایی توسط بصیرت یا ذکاوت عرضه میشود. در معماری ترسیم جزئیات ضروری است. همهی حرکات به جز احساسی که تو را در مسیرت قرار داده، حرکت هوش و ذکاوت است. معماری چیزی است که میتواند ویرانههای زیبا بسازد. معماری انتزاعیترین هنرها است» [16].