نــظــریــه پــــردازان، ملاقات با رئیس جدید: پس از مرگ تئوری، کریستوفر هایت

کریستوفر هایت به دنبال این است که ببیند پس از مرگ نظریه چه باقی میماند. آیا سؤالات نظریهپردازانه جای خود را به فناوریهای قابل تجدید و طرحهای کسبوکار داده است؟ اگر معماران پس از کولهاس، دیگر صرفاً معمارانه فکر نمیکنند؛ پس چگونه باید فکر و کار کنند؟
بهتر است به مرگ تئوری همچون تاریخ نگریست. انواع جُنگها گردآوری شدهاند و بستر را جهت نبش قبر برای دانشجویان دکترا فراهم مینمایند.1 میتوانیم بگوییم که گواهی فوت نظریه هم در شمارهی آخر اسمبلج در آوریل 2000 امضا شد ــ و بگذارید واضح بگوییم که این مسئله به طور خندهداری به فرهنگ آمریکاییـاروپایی مربوط بود. در واقع این شماره، چیزی که مدتی بود همه میدانستند را به طور رسمی اعلام کرد ــ همهی ما جسدش را مثل یکی از آثار خودکشی اندی وارهول که تصویر برخورد فردی با کاپوت ماشین را نشان میدهد، دیدیم. البته ماشین، یک جیامسی (GMC) شاسی بلند بود با شیشههای دودی.
برخلاف روال همیشگی مجله با مقالات طولانی و پروژههای اندک، شمارهی آخر اسمبلج بیش از 36 نوشتهی تک صفحهای داشت با گزارشات شاهدان عینی از تحقیقی دربارهی یک مرگ مشکوک. تنها استثنا در این بین، مقالهی منتشر شده توسط پزشک قانونی، آر.ای. سومول، بود. متن این گزارش طولانیتر از بقیهی نوشتهها و با فونت ریزتر چاپ شده بود ــ که در زبان گرافیکی اسمبلج، به معنی جدیت موضوع بود. سومول نوشتهاش را با کمی بازیگوشی شروع میکند و اذعان میدارد که در کل مقالات چاپ شده، تاکنون تنها 12 تا را خوانده است که نیمی از آنها نوشتههای خودش بوده و بقیه نوشتهی دوستانش؛ سپس به توضیح دربارهی جراحات و علت مرگ میپردازد. اگر یک زمانی نظریهی انتقادی تعجببرانگیز، مخرب و تجربی بود ــ یعنی راهی برای پرورش سلایق ــ حال، دیگر در بدترین وجه ممکن بیشازحد آکادمیک شده بود: همه جا حاضر، قابل پیشبینی، متمرکز بر اخلاقی و قانونی بودن. با این وجود، قتل و خودکشی اسمبلج و پسرعمویش از نیویورک، منسوخی خود را نشان ندادند و در عوض، این را مقرر نمودند که «انتقادی … منحصربهفردترین اصطلاح برای رشته و هویت معماری است». مانند الویس پریسلی، ممکن است نظریهی انتقادی ساختمان را ترک کرده باشد، اما همچنان زنده است و «اکنون مؤسسات فرهنگی برجـستـه … جـعـلکنـنـدگان هـویـت هـم بـه همان اندازه تأثیرگذارند».2 همچنان که از شب عزا لذت میبرد، سومول نتیجهگیری میکند و شاهدان ناخواندهای میآورد.
معماران طبق معمول آخرین مهمانانی بودند که به ضیافت رسیدند. در واقع «مرگ نظریه» یک پدیدهی میانرشتهای بود؛ به عنوان مثال، پسانظریه بیش از بقیهی رشتهها در مطالعات سینمایی ــ جایی که بحث بر سر این بود تا پوشش پوسیده و نخنمای نظریه جایگزین پوششی تجربی و شناختی (تحلیل کمّی پردازش اطلاعات از طریق چشم و ذهن) شود ــ بروز داد. البته پسانظریه، جنبشی منسجم فراتر از رد مشترک نظریههای بزرگ با هر چاشنیای ــ از جمله روانکاوای، پساساختارگرایی، پسااستعماری، پسامدرن یا انتقادی ــ نبود. آخرین مورد، حداقل در معماری، به عنوان هرگونهی دیگر از نظریه است.
اگرچه معماران خیلی دیر رسیدند، آن شب تا دیر وقت آنجا ماندیم. مایکل اسپیکس (Michael Speaks) که خود را شریک جرم در آخرین شمارهی اسمبلج میدانست، در پی یک سِری مقالات خلاصه شده و شیطنتآمیز ادعا کرده بود که نظریه در بازار جهانی روز منسوخ شده است و برند جدید با عنوان پسانظریه، طنینانداز نظریهی «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما بود. سومول و سارا وایتینگ (Sarah Whiting) جایگزین جریانهای انتقادی دهههای 80 و 90 میلادی را تحت عنوان «تجارب پیشبینی کننده» (Projective Practices) اعلام نمودند.3 در میان این حرکت راحت رؤسای ایوی لیگ، استن الن (Stan Allen) پرینستون را به حالت «تجربهی مصالح»ی که در آخرین شمارهی اسمبلج شاهدش بود درآورد، درحالیکه تحت ریاست مارک ویگلی، دانشگاه کلمبیا پاتوق نظریهی انتقادی شده بود. راینهولد مارتین (Reinhold Martin)، سردبیر وارث ظاهری اسمبلج (Grey Room)، کل جنبش پسانظریه را مردود شمرده است. مارتین، بحث خود را برخلاف عقاید سومول، به روشنی و با نقضی کلاسیک بیان میکند و بر این باور است که ما نمیتوانیم دورهای پساانتقادی برای معماری در نظر گیریم، چرا که معماری هرگز انتقادی نشد و چالشهایی که توسط نظریهی انتقادی و پساساختارگرایی مطرح شد، در واقع هیچکدام عملاً وارد معماری نشدند. معماران فقط شعارهای آنها را وام میگیرند، درحالیکه از مفاهیم آنها آگاهی ندارند. به نظر مارتین، پسانظریهپردازان، «تازه به دوران رسیدههای خودبینی هستند که دلوز میخوانند».4
اگرچه به طور قطع درست است که نظریهی انتقادی مثل یک مترسک صرفاً برای بالا بردن عقدهی ادیپ نسبت به پیتر آیزنمن5 عَلَم شد، اغلب اینگونه به نظر میرسد با برخوردی که مانند کیسه بوکس با طراحان داشتند، از نظریه دفاع شده است تا مصون بماند. اتفاقاً این به طور فوقالعاده جالبی به کاریکاتور سومول از نظریهی انتقادی ــ که در آن به عنوان استاد بدبینی است که به جای علاقهمند کردن بیشتر افراد، صرفاً در حال نظارت و کنترل کلاسها است ــ اعتبار میبخشد.
در این حرکتهای به پیش و به پس، شباهت مضحکی به تافوری وجود دارد، بهخصوص برای کسانی مانند سومول و مایکل اسپیکس که ادعا به مردود دانستن او داشتند ــ کسانی که نقشهکشی منطقیشان از افکار معماری معاصر بیش از هر چیز وامدار مدرنیست و منطق تافوری بود.6 جالب آن است که هیچکدام از این دو جناح، هیچ مشاهدهی تجربی و یا تحلیل فراگیری را ارائه ندادند و از این رو، سعی داشتند تا مناظرههایی جدلی در سراسر تاریخ معماری مدرن به وجود بیاورند. هر تازه به دوران رسیدهی دلوز خوانی، همراه یک پسامارکسیست پرادا پوش میشود.
بنابراین، هنگامی که هوا گرگومیش شد و در آن حالوهوای مهمانی، سؤالی که لوئیجی پرستینِنزا پویلیسی (Luigi prestinenza Puglisi) از من و احتمالاً جماعتی که در حال نوشیدن پسماندههای نوشیدنیها بودند پرسید این بود: صبح روز بعد از مرگ نظریه ما چه میکنیم؟ این سؤال، شباهت زیادی با پرسشی دارد که مارتین هایدگر حدود نیم قرن پیش در مقالهاش تحت عنوان پایان فلسفه و وظیفهی تفکر (The End of Philosophy and the Task of Thinking) مطرح نمود و ادعا کرد که مسئلهی تاریخی فلسفه پایان یافته بود. سؤالی که او ملتمسانه بازگو میکرد این بود: پس از پایان فلسفه چه وظیفهای برای تفکر به جا میماند؟7 امروز از ما اینگونه پرسش میشود: پس از مرگ نظریههای بزرگ به یمن وجود عمو مارتین که فلسفه را جایگزین نمودند، چه چیزی برای ما باقی مانده است؟
اینجا منظور از «پایان» نه تنها بر تمام شدن، بلکه بر تحقق یافتن امری و به علاوه، تغییر در کلام هم بنابر عقیدهی هـایـدگـر، عـلـوم بیولوژیکی و روانشناسیـاجتماعی (که فوکو معتقد است ناگهان سر از مسائل انسانی درآوردهاند) به طور گستردهای عملکرد تاریخی متافیزیک را از ریشه جابجا میکنند، زیرا آنها مسائلشان را در آنچه هایدگر با عنوان «سایبرنتیک» میخواند، میپراکنند.8 به عبارتی دیگر، مسائل مربوط به دانش که از زمان کانت هم وجود داشتند، تبدیل به دشواریهای فنی انتقال اطلاعات و بازخوردها شده بودند. اینگونه بود که هنر تبدیل به «ابزار اطلاعات» شد.9 هایدگر تنها کسی نبود که به رخداد چنین تغییر چشمگیری اذعان داشت. ژرژ کانگییم (Georges Canguilhem) معتقد است که با کشف DNA، الگوی اطلاعاتیِ زندگی، جایگزین الگوهای پیشین میشود. در واقع، مسئلهی زندگی، شد مسئلهی دانش که نهایتاً به مسئلهی انتقال اطلاعات و تغییرات میرسد. امروز، پسانظریه در معماری و فیلم مدعی است که کار نظریهپردازی تمام شده و جای خود را به موج دیگری از علوم سایبرنتیک داده است: از مطالعات مدیریتی به بیوتکنولوژی، علوم شناختیِ تجربی یا زیرساختهای اطلاعاتی سایبرنتیک که مرزبندیهای میان موضوعهای مختلف و حتی دانش را مجدداً تنظیم مینماید. برای سومول و اسپیکس، امری که پیشتر سؤالات مستقل نظریهپردازانه به شمار میرفت، تبدیل به فنون و برنامههای تجاری برای جهانی شده است که در آن طراحی، عاملی فراگیر است و سبکهای زندگی را میسازد. در اینجا این نگرانی به وجود میآید که مسائل تاریخی معماری به عنوان رشتهی تحصیلی کموبیش پایان یافته است و یا دیگر رشتههای تحصیلی پایان آن را رقم زدهاند. این قدم منطقیای بود که تئوری انتقادی، دغدغههای سنتی و اصول این رشته را مسئلهساز نمود. به عنوان مثال، نقدی که در آغاز کشمکشهای پسانظریهپردازی، پیتر آیزنمن (پدر انتقادی) برای رِم کولهاس (زمان فعالیتش در مؤسسه) تعریف کرد، اینگونه بود:
− پیتر: رِم، میدونی مشکل تو چیه؟ تو مثل یه معمار فکر نمیکنی. تو بیشتر مثل یه فیلمساز یا روزنامهنگار فکر میکنی.
− رِم: آره، پیتر، به همین دلیله که من بزرگترین معمار در جهان خواهم شد!
چه این داستان صحت داشته باشد چه نداشته باشد و یا حافظهی من درست به یاد آورده باشد،10این دیالوگ، لایههای زیرین پدیدهی «پایان نظریهپردازی» را نمایان میکند: این موضوع در واقع یک مسئلهی اخلاقی است. اخلاقی نه به مفهوم عامیانهای که از این واژه داریم، بلکه به معنی چگونگی تعریف خود به عنوان یک معمار و فعالیت معمارانه داشتن است؛ به معنای امروزی، امکان ادامه دادن به آن راه است؛ یا اینکه آیا کاری که ما تاکنون پیش گرفتهایم ــ از جمله مؤسسات و روابط قوم و خویشی ــ درست نبوده که «بزرگترین معمار جهان» به این دلیل که معمارانه فکر نمیکند به این مقام میرسد؟ همانطور که هایدگر هم در پرسشهایش مطرح میکند، تحولات اقتصادی امروز، فشارهای محیطی دنیای تکنولوژی و همچنین پیشرفتها، همه و همه نیازی مبرم به ایجاد تحولی در این رشته را یادآور میشوند.
پاسخ هایدگر در این مورد (یا حداقل نسخهی بیپرده و صریح از آنچه من میخواهم در اینجا بگویم) روشن است: تغییر از تفکر بازنمایی (representational) که همواره بر سنت فلسفه غالب بوده به آنچه که به دلیل چنین سنتی مبهم شده است؛ و از همه مهمتر، حرکتی از پرسش دربارهی موضوعات مختلف، به سوی وضعیت و چگونگی تفکر در فرد.
به همین ترتیب، پسانظریهپردازی/پساانتقادی نیز به نظر میرسد به جای تکیه بر مفاهیم اشیای ساخته شده، به جهت مسائل ممارست در ساخت ــ به عبارتی دیگر، مسئلهی معمار بودن ــ تغییر مسیر داده است. این موضوع کاملاً در ادعای استن الن روشن میشود وقتی میگوید اگر معماری را بنابر گفتهی مارک ویگلی (Mark Wigley) «گفتمان ساخته شده» (built discourse) در نظر گیریم و از «ویژگی معماری» چشمپوشی کنیم، آنگاه معماری بیروح و کسلکننده میشود.11 در عوض، الن آنچه را که رابین ایوانز (Robin Evans) از تاریخ پرسید، از نظریه میپرسد: شرحی از معماری که به جای تأکید بر بازنمایی و معانی، بر قراردادهایی خاص و تحولات در عملکرد کاری معماری تمرکز دارد.12 البته ایوانز بر این باور بود که بخش عمدهی چنین تاریخی به ترسیم و دیگر ابزارهای بازنمایی در معماری تمرکز دارد، درست همانطور که دیاگرام، نه تنها به عنوان جایی برای ذخیرهی ایدهها، بلکه به مثابه راهی برای (باز)تولید ایدههای معمارانه نقش اساسیای ایفا میکند.
درست یا غلط، همچنان که معماران بر سر این مسائل سروکله میزدند، معماران منظر از این مسئلهی اخلاقی با عبور از سلطهی صحنهآرایی و تمرکز بیشتر بر فرایندهای بومشناسی اجتماعی بیشترین سود را بردند ــ البته بومشناسی اجتماعی همیشه جزء جداییناپذیر اصول تصویری در منظر بوده، اما همواره نسنجیده باقی مانده بود، زیرا آن به عنوان یک شیوهی کار فنی در نظر گرفته میشد. آثار جیمز کورنر (James Corner) ــ پیش از استن الن و حین همکاری با او ــ تئوری نقشهبرداری را با فناوریهای دیجیتال و ماشینی بازتولید ترکیب نمود تا به پرسشی که میشد در طراحی منظر مطرح نمود، مجدداً پاسخ دهد. همینطور، چارلز والدهایم (Charles Waldheim) نیز معتقد است که این امر پیکربندی مجددی را در این رشته میطلبد، جایی که منظر در آن بتواند جای معماری و شهرسازی را به عنوان حائلی میان محیط پسافوردیستی بگیرد، زیرا چشمانداز شهری قادر بود آنچه را که در رشتههای معماری، شهرسازی و برنامهریزی نسنجیده باقی مانده بود، به کار گیرد.
البته هیچکدام از اینها مخالف آنچه راینهولد مارتین درخصوص نظریهی کنشگرـشبکه پیشنهاد میکند ــ که تا حدی توسط برونو لتور به منظور درک شیوههای علمی (در تضاد با رویکرد نظری) و سازگاری آن برای درک چنین معمارانی مطرح شده است ــ نیست.13 اگرچه پیرو عقاید لتور، دکترین نظریهپردازی انتقادی کمکی در این زمینه نمینماید، زیرا به دیالکتیکهای مدرنیزه از جمله طبیعت/فرهنگ و موضوع/شیء تکیه دارد. درحالیکه رجحانی سودمند در نقدهای کانتی، همانطور که لتور متذکر میشود، در موجهای بعدی تفکر انتقادی با رها نمودن همزمان و بیسابقهی ترکیبات بیقاعدهی طبیعتها/فرهنگها و مونتاژهای سایبورگ به وجود آمدند و امروزه بر دنیای ما مسلط شدهاند، گرچه ما چندان درکی از آنها نداریم.14 در واقع، ما واژگانی هم برای آنها نداریم و فقط از ترکیب واژگانی غیرمدرن استفاده میکنیم.
به همین صورت، شکلگیری رشتههای مدرن معماری، شهرسازی و منظر نیز از طریق مؤسسات آموزشی و حرفهای و سازمانهای نظارتی که به بررسی وضعیت تاریخی کلانشهرهای اروپا و آمریکای قرن 19، صنعتیسازی، معرفتشناسی پساکانتی و متون زیباییشناسی میپرداختند صورت پذیرفت. ممکن است به نظر رسد که تاریخ ماتریکس با سربرآوردن اقتصاد بیوپولیتیک پس از جنگ جهانی دوم ساخته شد، اما در واقع از مکانیکهای حرکتی و بیشتر از تفکر و کار ما در ارتباط با دیگر اجزای این داستان متولد شده است. ما باید بدانیم چطور به کاوش فرصتهای موقعیت کنونیمان بپردازیم تا نه تنها ابزار کار نوآورانه خلق شود، بلکه پیکربندی و قلمروهای جدید و ساختارهای دیالکتیکی ماندگاری ایجاد گردد.
باید گفت تمام این مباحث، نظری هستند و از آنجایی که مسئلهی اصلی، وضعیت شیوهی کار «معمارانه» است، چندان مناسب و در ارتباط تنگاتنگ با این موضوع نیست. جالب است که زمینههای مختلف طراحی به طور ویژهای قادر به شکلدهی ترکیبات پیرامون ما هستند و از این رو، همچون مباحث ذهنی و سیاسی در دسترس قرار میگیرند، زیرا شیوههای طراحی و ابزارهایش دائماً با اطلاعات متناقضی ادغام میگردد و به طور همزمان تحلیلی و ترکیبی هستند. وقتی برونو لتور سال گذشته به استودیوی من آمد و داشتیم کارهای نقشهکشی و طراحی یک مرکز بیوپولیتیک در سواحل خلیج را انجام میدادیم، بازخورد او این بود که به نظر میرسد معماران با طراحی، توانایی بیشتری در بیان مسائل و فرصتهای روزگار ما دارند در مقایسه با به اصطلاح نظریهپردازان.15 با این وجود، نظریهپردازی در رشتههای طراحی درخصوص ساختن و بازسازی، شیوههایی که سعی در عبور از قراردادها و مرزها دارند، بسیار عملگرا میباشد و بنابر نظر پیتر اسلوتردیک (Peter Sloterdijk) درهم تنيدگی فناوارنه، طبیعی و فرهنگی در پژوهش طراحی تلقی میگردد.
علاوه بر این، ممکن است توجه فردی به تاریخی بودن ابزارها و نهادهای تشکیل دهنده در مدرنیته جلب شود. ما باید جایگاهی برای تاریخ رشتهمان حفظ کنیم که در آن دیگر همان منطق تکرار نگردد، بلکه نقش آن را در گفتمان معماری و شرایط احتمالی طرح محفوظ بداریم. در واقع، به جای اینکه گسست کامل خود از گذشته را اعلام کنیم، بهتر است بدانیم که همچنان نیازمند چیزی شبیه آنچه فوکو خواند هستیم: تاریخی برای زمان حالمان به منظور درک آمیختگی و پیچیدگی زیادی که در شیوههای عملی ما وجود دارد و ممکن است تجهیز شوند. در واقع باز کردن چنین حسابهایی میتواند جایگزین عواقب سنگین عقدهی ادیپی شود که با طبیعی نمایاندن ساختمان آنها به عنوان میراث ما به وجود میآید. شاید این مسئله همچنان یک نقد باقی بماند، اما نه به این معنی که معماری را یک قلمرو مشخص و دور از دسترس در نظر گیریم که لازمهاش نمایش است بلکه، آنچه هایدگر از ایریگاره نقل میکند، به عنوان «وقفه»ی دگرگونی است.
بنابراین، مسئلهی پیشروی ما آنچه باقی مانده نیست ــ گویی فردی انتظار پسماندهها را دارد ــ بلکه بیشتر این امر است که چه باعث ایجاد این بستر فکری شده، امکانی که خیلی هم از طراحی و هنر آنامورفیک دور نیست.16 همچنان که ما دست از یکی کردن و ادغام این رشته برمیداریم، دیگران ظاهراً حتی نمیخوانند «مرگ تئوری» یک نزاع داخلی است: دعوایی بر سر هیچ و پوچ.
پینوشت:
1. Most notably William Saunders (ed), The New Architectural Pragmatism, University of Minnesota Press
(Minneapolis), 2007, which gathers essays on the topic mostly from Harvard Design Magazine.
2. RE Somol, ‘In The Wake of Assemblage’, Assemblage, No 41, April 2000, p 92.
3. RE Somol and Sarah Whiting, ‘Notes around the Doppler Effect and other moods of Modernism’, The New
Architectural Pragmatism, op cit, pp 22- 33. First published in Perspecta, No 33, 2002, pp 7- 72.
4. A phrase he takes from Slavoj Zizek. Reinhold Martin, ‘On theory: Critical of what?’, The New Architectural
Pragmatism, op cit, p 154. First published in Harvard Design Magazine, No 22, Spring/Summer 2005, pp 1-5.
5. As George Baird detailed in “Criticality” and its discontents’, in The New Architectural Pragmatism, op cit,
pp 136- 49. First published in Harvard Design Magazine, No 21, Fall 2004/Winter 2005.
6. As I argued in Christopher Hight, ‘Preface to the multitude’, AKAD 07: Beginnings, AXL Books
(Stockholm), 2004.
7. Martin Heidegger, ‘The end of philosophy and the task of thinking’, On Time and Being, University of
Chicago Press (Chicago, IL), 2002 [1972), p 55. First published in Zur Sache des Denkens, Max Niemeijer
(Tübingen), 1969.
8. Ibid, p 58.
9. Ibid.
10. Peter Eisenman, Lecture at Rice University School of Architecture, Houston, Texas, late 1994 or 1995.
11. Stan Allen, Assemblage, No 41, April 2000, p 8.
12. Robin Evans, Translations from drawing to building’. Translations from Drawing to Building and other
Essays, AA Publications (London) 1997, pp 94- 153.
13. Martin, op cit, p 154.
14. Bruno Latour, We have Never Been Modern, Harvard University Press (Cambridge, MA). 1993, p 154.
15. Paraphrased from Latour’s comments during a review of a studio taught by myself and Michael Robinson
at the Rice School of Architecture, spring 2007. Latour recounted this experience in an interview in New
Geographies, Issue 0, 2008.
16. Somol and Whiting use a similar metaphor of the Doppler effect to contrast with the distancing effect of
critical theory, but I favour ‘anamorphic’ as it requires a bit less metaphorical work.
Source
• Christopher Hight (2009). Meeting the New Boss: After the Death of Theory. In Architectural Design (AD).
Vol. 79 (1), 2009. pp. 40- 45.