معماری دوران تحـــول، فروغی و تخریب تکیه دولت... نویسنده: پرنیان رحیمی کازرونی
میـــراث مدرنیســــــت، (قسمت دوم)، آیدین توکلیان

میـــراث مدرنیســــــت، (قسمت اول)، آبتین گلکار

تلاش برای تعریف و تفسیر مجموعه‌ی جلوه‌های تشکیل‌دهنده‌ی گستره‌ی معماری امروز ممکن است به پیچیدگی و سردرگمی بسیار بینجامد، زیرا جنبه‌هایی که جنبش‌های مختلف را به هم پیوند می‌دهند، درست همانند خطوط تمایز آنها به دشواری قابل درک هستند. ولی آنچه مسلم است (هرچند شاید باور آن ساده نباشد)، آن منشور انکساری که این طیف و گستره‌ی رنگارنگ را به وجود آورده، مدرنیسم است.\
با وجود همه‌ی اعلامیه‌های مخالف، مدرنیسم با مرگ فاصله‌ی بسیار دارد؛ هرچند در آغاز سده‌ی بیستم، ایمان کامل به فلسفه‌ی پیشرفت، یا ذهنیت غایت-شناسانه‌ مبنی بر اینکه تاریخ ناگزیر رو به جلو و بالا حرکت می‌کند و اینکه مدرنیسم، مایه‌ی رکود و یکنواختی و استمرار شد، بارها مورد بحث قرار گرفت. با این حال، این ذهنیت به شکل فزاینده‌ای در حال پا گرفتن است که پروژه‌ی مدرن از پایان راه فاصله‌ی بسیار دارد و اینک شاید حتی در حال ورود به مرحله‌ی اوج خود باشد. این ذهنیت هشدارهایی را نیز در بر می‌گیرد مبنی بر آنکه «کارکردگرایی» (اصطلاحی که منتقدان سده‌ی بیستم، هنگامی که در اوایل دهه‌ی 1970 شمشیرهای خود را برای نابودی این پدیده از رو بسته بودند، برای توصیف آن به کار می‌بردند) توجیه نامناسبی برای عمل طراحی است، درست همان گونه که محو کردن مقتضیات تاریخی و فرهنگی نمی‌تواند روشی برای برای زدودن تفاوت‌های اجتماعی باشد. شکی نیست که آگاهی از صدمات جبران‌ناپذیر ناشی از رشد سریع صنعتی در غرب، از دهه‌ی 1960 مردم را واداشت در مورد اهداف تحول فزاینده‌ی فناوری تجدید نظر کنند و با ابداع اصطلاحاتی از قبیل «فناوری میانه» یا «توسعه‌ی پایدار» در پی بسط و تدقیق تعریف‌های خود از مقوله‌ی فناوری و توسعه برآیند. با همه‌ی این احوال، مدرنیسم – و آرمان‌هایی که مدرنیسم نماد آن‌هاست – همچنان نیرویی موثر باقی مانده که با انشعاب‌هایی که خود به وجود آورده است، در همزیستی و تاثیرگذاری متقابل قرار دارد.
مسلما خطر آشکاری در تلاش برای تعریف و تعیین جنبش‌های متفاوت در معماری معاصر وجود دارد. «نام‌گرایی» (یعنی تمایل شدید به نسبت دادن نام به جنبش‌ها و ایده‌های مشهور) تا اندازه‌ی بسیاری از تاثیر فزاینده‌ی پدیده‌ی مصرف‌گرایی سرچشمه می‌گیرد که اینک معماران و منتقدان را نیز همچون سایر حوزه‌های زندگی امروزی در اختیار خود گرفته است. امروزه این وضعیت همه‌گیر شده است و موجب دشواری تفکیک حقایق از خیالات، یا واقعیت از سروصداهایی می‌شود که پیرامون جدیدترین اقدامات تجاری به راه می‌افتند و آنها را به جای تئوری جا می‌زنند. البته اگر این خطر از نگرش‌های مختلف بررسی و به نحو احسن از آن استفاده شود، کار تمایزگذاری بسیار ساده‌تر خواهد شد. ویژگی جالب توجه نام‌گرایی آن است که در جهان تصویری ذهن ما، دادن نام به هرچیز، اثری معادل آوردن آن به عالم واقع دارد. با نگاهی به گذشته درمی‌یابیم که این پدیده‌ی تازه‌ای نیست. برای مثال، هنرمندان و معماران رنسانس اصطلاح «گوتیک» را همچون واژه‌ی تحقیرآمیزی به کار می‌بردند تا قالب‌های نظری رقیب خود را متعلق به بربرها معرفی کنند: نابودگران سنت‌های کلاسیک، خود برای زنده ماندن دست و پا می‌زدند. مثال گویاتر، جنبش مدرن است، یعنی نقطه‌ی آغاز هراقدام ابتکاری معین که در این کتاب مورد بحث قرار می‌گیرد و به شکل مثبت یا منفی با این اقدامات در ارتباط متقابل واقع می‌شود. جنبش مدرن تنها پس از انتشار کتاب «سبک بین‌المللی» فیلیپ جانسن جوان و نویسنده‌ی همکار او، هنری راسل هیچکاک، و معماری مدرن و پیشگام متعاقب آن (یعنی نمایشگاه بین‌المللی زیر نظر آنان در موزه‌ی هنر مدرن نیویورک در 1932) رسمیت خود را به دست آورد. این عمل اساسی و پویا، یعنی اختصاص یک نام از سوی ناظران بابصیرت به فعالیتی مشخص و قابل تعریف، و اینکه این نام پس از پیدایش موجب قوام و رسمیت یافتن (یا شاید سوء شهرت و انگشت‌نمایی) دارندگان خود می‌شود، الگویی به وجود آورد که تا امروز همچنان دوام پیدا کرده است.
کثرت سبک‌های فرعی و «ایسم»هایی که امروزه به چشم می‌خورند، بیش از همه در لحظه‌ای قبل پیگیری است که منتقدان در اواسط دهه‌ی 1960 بی هیچ مشکلی مرگ جنبش مدرن را اعلام کردند. هربار که جنبش جدیدی راه خود را جدا می‌کند و نامی برای آن گذاشته می‌شود، چرخه‌ی عمر آن شتاب می‌گیرد و به «نیمه‌ی عمر»های کمتر و کمتر یا دوره‌ی شهرت کوتاه‌تر منتهی می‌شود. این امر تا اندازه‌ای ناشی از کاهش سریع تحمل در قبال ثبات در دنیایی است که به نوآوری و تغییر خو گرفته است. چرخه‌های مُد و مصرف نیز دچار تداخل شده‌اند و همین، بررسی جداگانه‌ی برخی از بخش‌های گستره‌ی مورد بررسی در کتاب را با دشواری بیشتری روبه‌رو می‌سازد. ولی نیاز به چنین تبیین و تفکیکی از مدت‌ها پیش حس می‌شود. ویلیام کرتیس، از معدود تاریخ‌نگارانی که تلاش کرد، شمای کلی و حساب‌شده‌ای از محورهای نظری عمده‌ی قرن بیستم ارائه دهد، جمع‌بندی بسیار خوبی از این مسئله به عمل آورده است: «تاریخ‌نگاری که با جاذبه‌های مکتب یا فرقه‌ی خاصی احساس نزدیکی می‌کند، احتمال در پیش گرفتن نگرشی متعادل و بی‌طرفانه را قربانی ساخته است. رویدادها، اندیشه‌ها و شخصیت‌ها در دورنماهای گسترده‌تری ادغام می‌شوند و جنبش‌ها به محض آنکه ادعا می‌کنند کاملا با یکدیگر در تضاد هستند، ریشه‌های مشترکی پیدا می‌کنند…»1 اما مشکل موجود در تلاش برای ایجاد نگرشی متعادل و بی‌طرفانه آن است که «مکتب»های گوناگون و برنامه‌های قابل تعریف آنها خود به ادغام در یکدیگر تمایل دارند و ارزیابی‌های مقایسه‌ای و تطبیقی را با مشکل روبه‌رو می‌سازند. این کتاب ( ARCHITECTURE TODAY) ضمن توجه به قربانی مورد نظر کرتیس، کوششی است برای بخشیدن معنایی تقریبی به هزاران ادعای مطرح‌شده‌ی معماران و منتقدان معاصر. برای این کار، نخست می‌کوشیم معین کنیم آنها دقیقا چه هستند و چه ماهیتی دارند، و سپس عناصر اساسی آنها را بررسی می‌کنیم و مثال‌های کلیدی برای نمایش ویژگی‌های اصلی آنها ارائه می‌دهیم. گزینش ما، که برحسب تاثیرگذاری منطقه‌ای، مکتبی و جهانی تقسیم‌بندی شده است، معرف چندین و چند حوزه‌ی مشخص است که هریک مسئله‌ی مهمی را در معماری امروز مطرح ساخته‌اند. بدین ترتیب، کتاب به بررسی فعالیت‌های معماری ناهمگونی در طول سی سال اخیر اختصاص یافته است، ولی در همان حال، پیوسته نیم‌نگاهی نیز به آینده دارد.
در میان موج بدبینی که اینک ایده‌ی پیشرفت را فرا گرفته است، به دشواری می‌توان به یاد آورد که زمانی، کمی بیش از یک قرن پیش، مردم باور داشتند که آینده می‌تواند بهتر از حال و گذشته باشد. معماری مدرن که اکنون یگانه نمود ساختمانی این باور به شمار می‌آید، عملا از دل بسیاری منابع ظاهرا متفاوت و در یک دوره‌ی زمانی طولانی (و پیش از تعریف شدن در قالب «سبک بین‌المللی»، که از آن صحبت کردیم) زاده شد. مضمون مشترکی که این خطوط را به هم پیوند می‌دهد، انقلاب صنعتی و دگرگونی‌های اجتماعی برآمده از آن است: تولید کارخانه‌ای به جای فراورده‌های خانگی؛ تمرکز تولید و کارگران در شهرها و تنش‌های ناشی از آن. اگر از سطحی دیگر به مسئله بنگریم، به واسطه‌ی فعالیت‌های جدیدی که روند صنعتی‌سازی به وجود آورد، لازم شد گونه‌های ساختمانی جدیدی اندیشیده شود که هیچ سابقه و نمونه‌ی مشابهی برای پشتگرمی و اتکای معماران نداشتند.
تاریخ معماری مدرن از نیمه تا پایان سده‌ی نوزدهم، نمی‌تواند جدا از این دو پدیده در نظر گرفته شود: دگرگونی‌های بنیادین اجتماعی، و گونه‌های ساختمانی جدید با مصالحی که پیش از این در دسترس نبودند. در اینجا ذهن متوجه مبارزه با آموزه‌های معماری نئوکلاسیک فرانسوی می‌شود که در مدرسه‌ی هنرهای زیبای پاریس (بوزار) تدریس می‌شد و معمارانی مانند آنری لابروست نماینده‌ی آن بودند (لابروست هم در کتابخانه‌ی سنت ژِنِویِو و هم در کتابخانه‌ی ملی پاریس که به ترتیب در 1840 و 1868 ساخته شدند، از سازه‌ی فولادی در درون پوسته‌ی بنایی استفاده کرد). در ساختمان تالار گردهمایی شیکاگو، ساخته‌ی آدلر و سالیوان در 1889، نیز به شکل مشابهی از فناوری نوین در پشت یک پوشش بیرونی بسیار صنعتگرانه و دست‌ساز استفاده شد. این تلاش‌ها برای تطابق با دگرگونی شرایط را با درس‌ها و سخنرانی‌های پرشور ویلیام موریس، بنیان‌گذار و پدر جنبش هنر و فن در انگلیس، درباره‌ی تاثیر وارونه‌ی صنعتی‌سازی بر هنر سنتی معماری مقایسه کنید که موریس بدین شکل آن را تعریف می‌کند: «درمانده و زمین‌گیر در وسط دریای وحشی فایده‌گرایی… از یک سو از سنت‌های گذشته بریده شده و از سوی دیگر، از زندگی حال»2
برخی از تاریخ‌نگاران، مقتضیات و نیازهای یک امپراتوری دورافتاده را – به همراه منافع حاصل از ایجاد آن – علت این واقعیت می‌دانند که چرا «اخلاق تولید» یا آنچه «شور حیات صنعتی‌ گرایی قرن بیستمی» خوانده می‌شود، در آلمان پدید آمد و نه در بریتانیا. آلمان چنان برای رقابت با بازارهای انگلیس اشتیاق داشت که «به شکلی سنجیده و منظم، تولیدات رقیب را مورد بررسی قرار داد و از طریق گزینش تیپولوژیک و طراحی مجدد آنها، زیباشناسی ماشینی سده‌ی بیستم را پدید آورد»3. آلمان به جای سرچشمه‌های مستعمراتی برای منابع ارزان‌قیمت، و بازارهایی مشابه انگلیس برای کالاهای خود، تلاش خود را بر آن متمرکز کرد که محصولاتش را به واسطه‌ی کیفیت بالاتر، متمایز سازد. «فدراسیون کار آلمان» یا «دویچر وِرک‌بوند» (Deutscher Werkbund) که در 1907 تاسیس شد، به شدت تحت تاثیر شخصیت پِتِر بِه‌رِنس بود که در آن زمان به عنوان طراح اصلی یکی از بزرگترین مراکز صنعتی آلمان، یعنی کنسرن الکتریکی عظیم آاگ ( AEG) در برلین، نیز منصوب شده بود. وِرک‌بوند به آرمان ترکیب تولید صنعتی و هنر دست وفادار بود و این آرمان را در نمایشگاه خود در کلن در سال 1914 به شکلی آراسته و پیراسته به نمایش گذاشت: تولید انبوه، استانداردهای بالا، و «تیپ» و گونه‌های تکامل‌یافته، در ترکیب با خلاقیت‌های فردی، باید سهم آلمان را در بازارهای جهانی افزایش می‌داد.
متاسفانه کارایی این اقدامات، بهتر و روشن‌تر از همه در توان کشنده‌ی جنگ-افزارهایی به چشم می‌خورد که برای جنگ جهانی اول ساخته شدند، جنگی که مدت کوتاهی پس از آغاز فعالیت ورک‌بوند درگرفت. شکست آلمان در این غائله و پیامدهای فلج‌کننده‌ی اقتصادی پیمان ورسای برای این کشور، موجب متلاشی شدن یکباره‌ی آلمان از لحاظ اقتصادی شد. پتر به‌رنس در 1920 از کمبود آذوقه، تورم افسارگسیخته، افت خدمات عمومی و حمل و نقل، و دلسردی و ناامیدی همگانی سخن می‌گفت که در نتیجه‌ی آن، همه در پی نوعی «دگرگونی» بودند که به «احیای پرشور و اخلاقی سادگی زاهدانه» و مبتنی بر «قوه‌ی تخیل ذهن و نیروی ایده» بینجامد. چنین نکاتی برای درک این مرحله‌ی تعیین‌کننده در معماری معاصر، و برای درک شور و تعصبی که در تحقق این «دگرگونی»به چشم می‌خورد، اهمیت بسیار دارد. بسیاری از رهبران جنبش، مانند والتر گروپیوس و میس وان در روهه، در سنگرها پیکار کرده و تولید صنعتی را یگانه راه نجات از گردابی می‌دانستند که به‌رنس به تصویر کشیده بود. غرفه‌ی ورک‌بوند در کلن که گروپیوس و آدولف مه‌یر آن را طراحی کرده بودند، نشانگر میزان آرمانگرایی آنان در نگرش به مقوله‌ی تولید در دوره‌ی پیش از جنگ بود: همبستگی نزدیک صنعت و هویت فرهنگی، و ارتباط اساسی میان ابزارهای جدید ساخت و سنت‌های آمادمیک. هرمان موتِزیوس که در کتاب «خانه‌ی انگلیسی» (1904)، زبان به ستایش سنت «هنر و فن» انگلیس گشوده بود، یک برنامه‌ی آموزشی مبتنی بر هنر دست را در دوره‌ی تحصیلی طراحان پیشنهاد داده و آن را در ترکیب یکپارچه با استانداردهای صنعتی، کوتاه‌ترین راه آلمان برای دستیابی به برتری و تفوق فنی در بازارهای بین‌المللی دانسته بود.

هنری لابروست، کتابخانه ملی، پاریس، 1868

مدرسه‌ی معماری باوهاوس (Bauhaus) که پس از جنگ، در سال 1919 بنیان گذاشته شد، نشانگر تغییری است که در اثر جنگ در سمت و سوی نگرش‌های فلسفی به وجود آمد. والتر گروپیوس در بیانیه‌ی خود، خواهان «رسته‌ی جدیدی از صنعتگران بود که فاقد تمایزهای طبقاتی باشند، تمایزهایی که دیوار خودبینی و تکبر را میان صنعتگر و هنرمند پدید می‌آورند». او پیوند و یگانگی هنر و معماری را در نام مدرسه نیز متجلی ساخت که از واژه‌ی «Bauhütte» به معنای «خانه‌ی بنایی» گرفته شده است و آرمان گوتیکی را که ویلیام موریس هوادارش بود، احیا می‌کند. تصادفی نیست که کلیشه‌ای که لیونل فاینینگر برای جلد بیانیه‌ی باوهاوس طراحی کرد، یک کلیسای جامع شاخص گوتیک بود: مدرنیسم نوپا در گرماگرم بحران اجتماعی در آلمان، سخت به ریشه‌های اخلاقی، زیباشناختی و مذهبی خود چسبیده بود، یعنی به جنبش «هنر و فن»، که با نگرش‌های عمل‌گرایانه برای مقاصد ملی به خدمت گرفته شده بود. کِنِت فرَمپتون نشان داده است که این مسئله چگونه در جنبه‌های دیگر نیز بروز یافت: برای مثال، «سازوکار کلاسیک» لوکوربوزیه بر پایه‌ی «اصول یونانی – گوتیک» بنا شده بود و بسیاری از معماران آلمانی، مانند هاینریش تِسِنوف، در پی «اراده‌ی معطوف به فرم» بودند که بر پایه‌ی «نگرش ناب نسبت به جنبش هنر و فن انگلیسی» شکل گرفته باشد4.
گفته‌ی تسنوف (کسی که به علت تلاش‌هایش برای تعبیر و برداشت مجدد از الگوهای بومی شهرت دارد) همچنین مسئله‌ی ریشه‌های سنتی مدرنیسم را پیش می‌کشد. این ریشه‌ها در شکل‌های بسیار گوناگونی رخ می‌نمایند: مانند تلاش‌های چارلز رِنی مکینتاش برای ترکیب معماری بومی اسکاتلندی با شیوه‌های تولید صنعتی در مدرسه‌ی هنر گلاسگو (1897-1909)؛ دلبستگی‌های میس وان در روهه به هنر دست در آخن، آلمان؛ و پروژه‌ی به‌رنس برای رمانتیک کردن صنعت در کارخانه‌ی توربین آاگ (AEG) در برلین (1909)، که با اشاره‌های فرمال خود به کاهدان‌های سنتی آلمان، شاید می‌خواست برای کارگران روستایی خود که تازه شهرنشین شده بودند، محیط راحت‌تری به وجود آورد.
نیازهای غرب در دوره‌ی پس از جنگ، هرقدر هم که گسترده بود، باز به پای نیازهای روسیه نمی‌رسید. در روسیه روند صنعتی‌سازی رشد نیافته و بحران مسکن بسیار حاد بود. ولی این ذهنیت عمومی که لوکوربوزیه در ساختمان «مرکز شوراها» (سنتروسایوز) در مسکو (1929)، خرد مدرنیستی را از قله‌ای رفیع به یک پایگاه شرقی بدوی انتقال می‌داد، نادرست است. روسیه در دوره‌ی پس از انقلاب 1917، به همان اندازه که از این جنبش نوپا بهره‌مند شد، به آن بهره نیز رساند. ساختارگرایان (کانستراکتیویست‌ها) که تا پیش از اعلام نارضایتی استالین، به مدتی کوتاه از امتیازات چشمگیری سود بردند، به خوبی نتایج آزمایش‌های تجربی بدون محدودیت را به نمایش گذاشتند و پروژه‌های برجسته‌ای را تحقق بخشیدند. روسیه یک آزمایشگاه معماری بسیار مهم بود که البته اهمیت آن اغلب دست کم گرفته می‌شود. شور و شوق خلاقانه‌ای که در آن زمان در مسکو برقرار بود، در پروژه‌هایی مانند طرح ایوان لئونیدوف برای پژوهشکده‌ی کتابداری لنین (1927) قابل مشاهده است، طرحی که درست به اندازه‌ی آثار لوکوربوزیه و معاصران او در غرب، پیچیده و باصلابت است.
روسیه همچنین مانند آهن‌ربایی معماران غربی را که مشتاق بودند این ساخت و سازهای جدید را با چشم خود ببینند و آثار خویش را در آنجا به نمایش بگذارند، به سوی خود می‌کشید. گروپیوس، میس وان در روهه و اریش مندلسون همگی در مسکو نمایشگاه‌هایی برگزار کردند که اِل لیسیتسکی، معمار روس، سرپرستی آن‌ها را بر عهده داشت. لیسیتسکی یکی از مهمترین حلقه‌های ارتباطی اتحاد جماهیر شوروی و اروپای غربی بود؛ او اغلب به عنوان چهره‌ای که اروپا را به هنر شوروی نشان داد و پدیدآور «شی‌وارگی نوین» (Neue Sachlichkeit) در آلمان اواسط دهه‌ی 1920 شناخته می‌شود. «شی‌وارگی نوین» بعدها از سوی لوکوربوزیه همچون جایگزین و همتای فرمال اکسپرسیونیسم معرفی شد و در «کنگره‌ی بین‌المللی معماران مدرن» (CIAM) در 1933 به عنوان مکتب مشخصی به تایید رسید. کنگره‌ی سیامCIAM که کار خود را در سال 1928 آغاز کرده بود، در بسیاری از پروژه‌های خانه‌سازی که پیش از جنگ جهانی دوم در آلمان به اجرا درآمدند، عامل تاثیرگذاری به شمار می‌آمد.

لوویس سالیوان و دنکمار ادلر، ساختمان آتریوم(ساختمان تالار)، شیکاگو، 1898

جنگ جهانی دوم مسلما پروژه‌ی مدرنیسم در اروپا را به بن‌بستی ناگهانی کشاند و بسیاری از بزرگترین هواداران آن، برای گریختن از سیلاب نازیسم که داشت سراسر اروپا را فرا می‌گرفت، این قاره را ترک گفتند. برای مثال، دو رئیس پیشین باوهاوس، مدیریت دو مدرسه‌ی معماری را در امریکا بر عهده گرفتند: میس در پژوهشکده‌ی فناوری ایلینویز (IIT) و گروپیوس در هاروارد؛ هردو آنان تاثیر عظیمی بر نسل آینده‌ی معماران امریکایی گذاشتند.
برای معمارانی مانند لوکوربوزیه که در تمام طول جنگ در اروپا باقی ماندند، گمانه‌زنی‌های نخستین پس از جنگ درباره‌ی یک آینده‌ی آرمانی و یوتوپیایی (همانند اصول واحد زیستگاهی (Unité d’habitation) او در مارسی در سال‌های 1947-1953)، در اواسط دهه‌ی 1950 به گزینه‌های ملایم‌تر و انسانی‌تری تبدیل شدند که نشانه‌های آن را می‌توان در کلیسای نوتردام دوهو در رُنشام (1950-1954) مشاهده کرد. مسلما تا آن زمان، مهاجران آلمانی مانند گروپیوس و میس، بذر مدرنیسم را در ایالات امریکا بارور ساخته بودند، ولی آنان نیز همانند لوکوربوزیه، مقلدان کم‌استعدادتری پیدا کردند که از سبک آن‌ها تقلید می‌کردند، ولی در تاریخچه‌ی عقیدتی جنبش مدرن سهیم نبودند. هنگامی که هوارد روارک، معمار قهرمان رمان «سرچشمه» (1943)، نوشته‌ی خانم ای‌ین رَند، از طراحی ساختمانی خارج از اصول خشک و مشخص خود سر باز می‌زند و بعدها حتی تهدید به نابودی چنین بنایی می‌کند، خوانندگان ناخودآگاه برانگیخته می‌شوند تا معماری مدرن را معادل خلوص و وضوح شخصیتی فرض کنند و شکی نیست که در دهه‌ی 1950، مدرنیسم در اروپا و امریکا هنوز به معنای الزام‌های اخلاقی و اجتماعی نیرومند بود. البته جامه‌ی ساده و بی‌پیرایه‌ی مدرنیسم که با دقت، ولی بدون خودنمایی، دوخته شده بود، همانند همه‌ی تلاش‌های انجام‌شده به منظور تبدیل مدرنیسم به زبان رسمی معماری در جوامع دارای تعهد و دغدغه‌ی اجتماعی، هنگام انتقال از اروپا به جریان تجارت‌زده‌ی امریکا، به طور کامل از دست رفت.
همه‌ی آنچه پس از نقل مکان مدرنیسم به امریکا از این ذهنیت مدرنیستی مبنی بر مترادف بودن امکانات بی‌حدوحصر و زندگی بهتر از طریق طراحی خوب، بر جا ماند، عبارت بود از شناخت و آگاهی نسبت به محصول، و نه فرایند تولید آن. البته تمایل دستیابی به نوعی سبک معماری که بتواند شیوه‌ی زندگی راحت‌تری را در دوره‌ پس از جنگ فراهم آورد، کاملا محسوس بود و مدرنیسم در ابتدا این وعده را پیش کشید که می‌تواند چنین رفاهی را برای یک جامعه‌ی مصرف‌کننده با تقاضاهای فزاینده تامین کند. اقدامات ابتکاری از قبیل برنامه‌ی «بررسی موردی خانه‌ها» در لس‌آنجلس در اواخر دهه‌ی 1940 و اوایل 1950 به مخاطبان امریکایی نشان داد که چگونه معماری مدرن می‌تواند هم ساده و بی‌پیرایه باشد و هم دردسترس و قابل‌تهیه. نشریه‌ی حامی آن‌ها، یعنی مجله‌ی «هنر و معماری»، نیز خوانندگان خود را برمی‌انگیخت تا از الگوی پیشگامانی چون چارلز و رِی ایمز پیروی کنند (خانه‌ی شخصی ایمز – خانه‌ی شماره‌ی 8 – احتمالا مشهورترین نمونه‌ی این مجموعه است) و خانه‌ها را از فولاد و شیشه بسازند و از آب و هوای ملایم منطقه بهره ببرند و از ایجاد موانع سنتی میان درون و بیرون دست بکشند.
ولی در اواخر دهه‌ی 1960 شرایط معماری دگرگون شد. با آغاز عصر رسانه‌ها، آرمانگرایی نیمه‌جانی که به واسطه‌ی یک دهه اعتراض در اروپا و ایالات متحد تحلیل رفته بود، به تدریج به دغدغه‌ی فراوان در مورد صورت و ظاهر تبدیل شد. در طول سه دهه‌ی بعدی، این روند به آگاهی کامل و همگانی نسبت به مقوله‌ی طراحی انجامید که نمونه‌ی شاخص آن، جنبش «طراحی خوب» اوایل دهه‌ی 1960 در بریتانیا بود که ضمن متمرکز شدن روی نام‌های طراحان، نشانه‌های تجارتی و تفاوت‌گذاری میان محصولات بر این اساس، تاکید فزاینده‌ای بر تبلیغ و مصرف‌گرایی نشان می‌داد و در دهه‌ی 1980 رشدی سرطانی پیدا کرد. مردمی که پس از جنگ، سنگ کارایی و استفاده‌ی آسان را به سینه می‌زدند، بی‌آنکه بدانند چرا، رفته‌رفته به خرید محصولات بر پایه‌ی نام «طراحان» روی آوردند؛ موقعیت اجتماعی مطلوب و مد روز، به شکل فزاینده‌ای به پوشیدن یا گرد آوردن منتخبی صحیح از برچسب‌های «طراحان» معروف وابسته شد. گذشته از آن، افزایش اوقات فراغت که انتظار می‌رفت در نتیجه‌ی ابزارهای صرفه‌جویی‌کننده در میزان کار، به دست آید و در دهه‌ی 1950 رفته‌رفته در مقیاس انبوهی در حال تحقق یافتن بود، در حد رویا باقی ماند. فناوری به شکلی معماگونه موجب افزایش ساعات کار شد، زیرا ارتباط‌های آنی الکترونیکی، تماس با دفاتر کار را بسیار ساده‌تر کرده بود، ضمن آنکه ایده‌ی ادارات خانگی هم دست‌نیافتنی باقی ماند.
در طول این روند، چه بر سر مدرنیسم آمد – تنها جنبش معماری که تاکنون این قدر دغدغه‌ی رفاه همگانی و عمومی را در سینه داشته است. کارگزاری‌های دولتی و ادارات برنامه‌ریزی تا اندازه‌ی بسیاری نقش سنتی معماران را در شهر غصب کرده‌اند؛ معما در آن است که با ادامه‌ی روند روبه افزایش جمعیت شهرها و وخیم‌تر شدن بحران مسکن، «خانه‌سازی همگانی» به اصطلاحی تحقیرآمیز تبدیل شده است. تصادفی نیست که دقیقا ویران‌سازی پرسروصدای یک چنین پروژه‌ی خانه‌سازی همگانی در سال 1972 بود (ساختمان پروییت – ایگو، ساخته‌ی مینورو یاماساکی در سنت-لویس، میسوری، 1950-1954) که به طور گسترده از سوی منتقدان به عنوان تیر خلاص مدرنیسم معرفی شد. خانم معمار امریکایی، دنیز اسکات براون، بیش از بسیاری از معماران دیگر، بر این نکته پافشاری کرده است که روند روبه‌رشد نخبه‌گرایی، مسئول دست کشیدن معماران از تکلیف مدرنیستی خود برای بهبود سرنوشت توده‌های مردم است. او تاکید می‌ورزد معمارانی که تمایل نداشتند اصول خود را در بازار به حراج بگذارند، در زمانی حساس، یعنی در دوره‌ی رشد سریع حومه‌ها در اواخر دهه‌ی 1950 و اوایل 1960، از این مسئولیت خود صرف نظر کردند و میدان را برای بسازبفروش‌ها خالی گذاشتند. شهرنشینی جدیدی را که امروزه در امریکا در حال پیدایش است، بهتر از همه می‌توان همچون تلاشی برای بازپس‌گیری این قلمرو قلمداد کرد؛ آن مسئولیت اجتماعی که معماری مدرن برای خود قائل بود، روشن‌تر از همه در همین ابتکار عمل روبه‌رشد نمایان می‌شود؛ نخستین جنبش معماری پس از جنگ که آیین‌نامه نوشت و بیانیه صادر کرد.
بحران پیوسته در زمینه‌ی خانه‌سازی همگانی در غرب، مشکلی است بی‌سروصدا، ولی با توان ویران‌کنندگی فراوان، که البته معمولا تحت‌الشعاع یک میلیارد انسانی قرار می‌گیرد که در سایر نقاط جهان از داشتن سرپناه مناسب محرومند. همین امر، اهمیت جایگاه جهانی مدرنیسم را در زمان حاضر به خوبی نشان می‌دهد. گذار اقتصادهای غربی از اقتصاد مبتنی بر صنایع سنگین به اقتصادهای مبتنی بر خدمات یا اطلاعات، که در دهه‌ی 1970 آغاز شد، به معنای آن است که رونق و جنب‌وجوش اقتصادی که آن همه شور و هیاهو برانگیخته بود، دوباره در حال رخ دادن است، و در آینده نیز در مراحل متوالی و تدریجی ادامه خواهد یافت.
این الگوی آشوب و بی‌نظمی در کشورهای معروف به جهان سوم نیز مشاهده می‌شود. رشد طبقه‌ی متوسط در هند در پایان دهه‌ی 1990 که بر تولید فزاینده‌ی کالاهای مصرفی مبتنی بود، مثال گویایی از همین دگرگونی است. مثال‌های پرشمار دیگری نیز وجود دارند. در تمام موارد، همه‌ی پدیده‌هایی که به همراه نخستین انقلاب صنعتی رخ نمودند (از قبیل مهاجرت از روستا به شهر، شلوغی شهرها، فقر، آلودگی، رو به اتمام گذاشتن منابع، و از بین رفتن محیط طبیعی) دوباره در حال اتفاق افتادن هستند، آن هم در مقیاسی بزرگتر از قبل.

منبع: Steele, J. (2001). Architecture today. Phaidon Press

منتشر شده در : سه‌شنبه, 17 دسامبر, 2024دسته بندی: مقالاتبرچسب‌ها: