از شیخبهایی تا قوامالدین
آذین پیشوا
شیراز مادر
در شیراز کنونی قدم میزدیم، اما بین چهل سال پیش و اکنون شناور بودیم. من دختربچهای را میدیدم که به دنبال مادر جوان میدوید و اصرار میکرد تا مادر برایش نوار قصهای از «کتابفروشی دانش»، که در حوالی قصردشت بود، بخرد. سر میچرخاندم و میدیدم زن جوان پیر میشود و حالا در خیابانها با من قدم میزند و برایم قصههایی از شهر شیراز میگوید. مادر از رانندههای تاکسی و مغازهدارها سراغ خیابان «پارامونت» و «چهارراه گمرک» را میگیرد. پشتبندش تأکید میکند که ده سال شیراز زندگی کرده است و حالا به نحوی خودش را از اهالی این شهر میداند. مغازهدارها با حوصله جوابِ این گمگشتگی مادر در میان اسامی خیابانها، مکانها و مغازهها، از گذشته تا اکنون را میدهند. گویا همگی همدل میشوند تا زن خاطرات زیستهاش در این شهر را به یاد آورد. سری به خانهمان در خیابان برق میزنیم که تا همین چند سال پیش با درخت نخلی در میانهی حیاطش هنوز پابرجا بود. حیف که از آن پنجرههای بلند جلوی پله ی مارپیچش، پوشیده با شبکهی فلزی از گلهای پرپیچ و تاب، عکسی نداشتم. مادر از خیابانها خاطراتی با جزئیات و ساده تعریف میکند، خاطراتی نشأت گرفته از همین زندگی روزمره که در این شهر لابهلای همین مغازههای بازار وکیل گذشته و نمود یافته و حالا راوی (مادر) با روایت کردن آنها، شهری را از چهل سال قبل پیش رویم میآورد؛ زمان بازگشت به اصفهان فرا رسیده است.
اصفهان من
مدام راه میروم. مدام در این خیابان راه میروم. در این چهارباغِ پیادهراه شده، راه میروم. این چهارباغی که انگار دکانهایش با تابلوهای رنگ و رو رفتهشان، مسافرخانهها و بالا دکانها با تراسهایشان، بعد از سالها فرصت پیدا کردهاند تا تماشا شوند. اغلب از سمت شیخ بهایی به سوی چهارباغ میروم تا آرام آرام مجسمه او را که در میان شاخههای سبز درختان چهارباغ قاب شده است، ببینم. به چهارباغ که برسم زندگی با رفت و آمد رهگذران جریان مییابد.
گنبدِ مدرسه چهارباغ با داربستهایش، چند دقیقهای نگاه سرگردانم را متمرکز میکند. همه چیز برای تماشای چهارباغ مهیاست؛ باید آرامتر قدم بردارم، بیشتر تماشا کنم. اما این تماشا کردن برای من چند هفتهای بیشتر دوام نمیآورد. حالا نگاهم از دکانها و تراسها و گنبد به سمت رهگذران چرخیده است. در نظرم همهی این رهگذران به یک مهمانی ناآشنا دعوت شدهاند. انگار همه با هم و با خیابان، غریب و بیچفت و بست هستند. مثل مهمانان سردرگم و خجالتی رفتار میکنند. به ناگاه میفهمم که در این چهارباغ غریبتر از هر زمانی هستم. من هم در چهارباغ مهمانی غریبه هستم.
کسی پرسید: «اصلاً خودت در همین چهارباغ دلت میخواهد چه کنی؟» واقعاً آن آرزوی کنج ذهنم که جای برآورده شدنش میانهی خیابان است چه بود؟
بخت حتماً با من سر یاری دارد که باید چند روزی به شیراز بروم. چهارباغ و شیخ بهایی را رها میکنم و به شیراز میروم. من این بار شهر دیگری میبینم و شیراز معاصر را در لابهلای زندگی جوانان شیراز جستجو میکنم. نقل و قصههای مادر هنوز در گوشم است تا شاید بتوانم این شیراز معاصر را با خاطرات مادر پیوند زنم.
شیراز معاصر
گذر قوامالدین، پیادهراهی در میانهی خیابان ستارخان و باغ عفیفآباد است. همین منتهی بودنش به باغ عفیفآباد کافی است تا با اولین نگاه خیابان شیخ بهایی در مقابل باغ و عمارت هشت بهشت را پیش چشمم آورد. اما این کافهی پرهیاهوی مجاور باغ از سوی دیگر سررشته را میکشد که خیر؛ اینجا، جایی دیگر است.
نخست: جایی برای نشستن
شب از نیمه گذشته است و روی سنگفرشهای گذرقوام نشستهام. پیادهرویهای طولانیام در خیابانهای اصفهان را به یاد میآورم. خسته میشدم اما انگار زمان و فضای خیابان را مناسب برای نشستن روی صندلیها نمییافتم. به جایش همیشه دلم خواسته بود لبهی جدولی، مثلاً در چهارباغ، بنشینم. چند لحظهای درنگ کنم و مردم و شهر را تماشا کنم. اما همهی آنچه آداب اجتماعی تعریف میکنیم مانع شده بود تا لحظهای کنارهی چهارباغ روی زمین بنشینم. اما اینجا، درست در میانهی گذر قوام و میان همهی رفت و آمد رهگذران، به روی زمینی که از آفتاب روز گرم شده نشستهام و مردم را تماشا میکنم. جسم و جانم گرم میشود و انگار روح شهر آرام آرام در رگهایم جریان پیدا میکند.
دوم: غذا مقدمهای برای معاشرت
ظهر است و آفتاب داغ شیراز کلافهام کرده است. برای خرید به سمت ابتدای گذر میروم که یکی از بچهها با کُلمنی از شربت سکنجبین میآید و تعارف میکند. تا بحال در خیابان شربت سکنجبینی این چنین نخوردهام. از غروب، مردم آرام آرام در گذر جمع میشوند. خانمی برایمان آشی مخصوص شیراز آورده است و تعارف میکند. تعجب میکنم و در پذیرش آن دودل شدهام. کاسه آش را میگیرم و تشکر میکنم؛ ترشمزه است. از طعم و عطرش سرمست میشوم. فردایش نان و پنیر میآورد. همین تعارف خوراکیهای ساده در گذر باعث میشود چند کلامی با او در این شهر غریب، هم صحبت شوم. صحبتمان از همین حرفهای روزمره است، اما همین چند کلمه موجب مأنوستر شدنم با گذر و شهر میشود. حالا فردا شب میتوانم در این گذر منتظر غریبهی آشنا باشم که این بار با خودش دمنوش آورده است.
سوم: آواز خواندن در میان هیاهو
همهمه، شلوغی و موسیقی در بیشترین حد خودش است. برای منی که از سروصدا گریزانم این باید فاجعهای تمام عیار باشد، اما عادت میکنم. گاهی در میان همهمه و شلوغی زیر لب آوازی را زمزمه میکنم، کسی نمیشنود. آرام آرام بلندتر میخوانم و باز هم کسی نمیشنود. میفهمم همین خواندن آوازی رها و سیال که در میان هیاهوی شهرگم شود، آرزویم بوده است. در نیمههای شب آخر، گذر خلوتتر میشود، به میانهی گذر میروم. لب سکوی (سن) ساخته شده روبهروی سردر باغ عفیف آباد مینشینم و بلند میخوانم: «ما گدایان خیل سلطانیم، شهربند هوای جانانیم».
سرانجام
به شیخ بهایی برمیگردم درحالیکه در گذر قوامالدین انگار توانستهام شهری را در درونیترین لایههایش زیست کنم. در چهارباغ قدم میزنم و فکر میکنم که حالا به شیوهی زیستن در این چهارباغ پیادهراه شده واقفترهستم. آداب این مهمانی جدید را کمی آموختهام و بیشتر آداب معاشرت با شهر میدانم. شاید یک خیابان قبل از تعریف شدن بهعنوان یک گذر پیاده، نیاز به رهگذرانی دارد که معاشرت کردن با شهر خویش را بلد باشند و راویانی که آنچه بر شهر گذشته را شرح دهند، شرحدهندگانی که قصه گفتن را بلد باشند. کسانی که برای مدتی هرچند کوتاه شهری را زیستهاند و قصهای از آن شهر تعریف میکنند. قصهی ساده از جنس همین مغازهها و دکانها، بانکها، سینماها و … . همینهایی که زندگی در آنها به روزمرهترین حالتش جریان داشته و دارد، و نیاز به ثبتکنندگانی برای به یادآوردن و زندگی کردن.