از روم تا مونته نگرو سرنوشت بتن و معماری در هزاره ی سوم هنر معماری
گفت‌وگو با پدر بتن ایران: علی‌اکبر رمضانیانپور پگاه پایه دار (از دفتر هنر معماری)، آذر 1394 

معماری ددمنشانه
از لندن تا ونکوور
کیوان سروی

ARCHITECTURAL BRUTALISM
From London to Vancouver
Keivan Sarvi

پرآوازه‌ترین شاعر نسل بیت (Beat Generation)، الن گینسبرگ (1997–1926 ;Irwin Allen Ginsberg) آمریکایی، قسمت دوم شعر بلند و معروف خود، زوزه ـ برای کارل سالومون (Howl – for Carl Solomon) را اینگونه شروع می‌کند:
«چه هیولای ابوالهول مانندی از سیمان و آلومینیوم
جمجمه‌های آنها را درهم کوفته، شکافته و مغز و قوه‌ی تخیل آنها را بلعیده است؟
بزمجه! انزوا! کثافت! زشتی! آشغالدانی‌ها و دلارهای دست نیافتنی! کودکان فریاد کشان در زیر پلکان! پسران هق‌هق گریه‌کنان در ارتش! پیرمردان اشک‌‌ریزان، زاری‌کنان در پارک‌ها…!»
این، تمثیلی واضح از عامه‌ی جامعه‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا پس از اتمام جنگ جهانی دوم تا اواسط دهه‌ی پنجاه میلادی‌ست و این شعر تأثیرگذار، هنگامی که برای اولین بار چاپ گردید بلافاصله توقیف شد1 . اوضاع و احوال در اروپا، به‌ویژه در انگلستان و فرانسه از این هم بدتر بود. لندن، پایتخت ابر قدرت، حالا فاتح جنگ، ولی خسته؛ به‌عنوان قلب تپنده‌ی اقتصادی و سیاسی بریتانیا، اروپا و جهان، در اثر بمباران‌های شدید و مداوم هواپیماهای ارتش رایش سوم، به‌شدت ویران و فلج شده بود. با وجود اینکه حزب کارگر چپ نشین در پارلمان انگلستان به قدرت تازه‌ای رسیده بود، بوی ویرانی مادی و معنوی جنگ، هنوز از سر‌وکول طبقه‌ی متوسطِ رو به پایین جامعه و یا همان «طبقه‌ی کارگر» بالا می‌رفت… .
از آنجایی که در جریان مدرن در هنر معماری، اکثر راه‌ها یا از لو کربوزیه شروع و یا به او ختم می‌شوند، این داستان نیز از او شروع، ولی به او ختم نمی‌شود؛ بلکه به پلکانی رو به بهشت ختم می‌شود و از آنجایی که انگلیسی‌ها، همیشه زیر چشمی نیم‌نگاهی به فرانسوی‌ها دارند، ساقه‌های این «شاخه» در هنر و معماری مدرن، یا بهتر بگوییم ساقه‌های این «شعار» و یا «نعره»، ابتدا در فرانسه و سپس در جزیره‌ی همیشه گِلی و ابری انگلستان ریشه دوانید و سپس در کشورهای پهناور انگلیسی زبانی چون ایالات متحده، کانادا، استرالیا و موازی با آن در آلمان، ژاپن، برزیل، آرژانتین و غیره، رشد و نمو پیدا کرد و تا اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی به مرحله‌ی اوج شکوفایی خود رسید. تعداد کثیری ساختمان ملی، حکومتی، دولتی، اداری، تجاری، مجتمع‌های عظیم دانشگاهی و آپارتمان‌های بلند مرتبه‌ی مسکونی، طی مدت حدوداً یک ربع قرن با این نگرش، طراحی و ساخته شدند که بسیاری از آنها با وجود اینکه هنوز نیم قرن هم از عمرشان نگذشته است، در لیست آثار معماری مورد حفاظت کشورهایشان قرار گرفته‌اند. با این وجود، هیچ شاخه‌ای در معماری مدرن را نمی‌توان یافت که از طرف «عامه‌ی جامعه» به‌شدت این جنبش، مورد حمله و تنفر قرار گرفته باشد.
«هنر خام»
لو کربوزیه، اسمیتسون‌ها ـ که بدان‌ها خواهیــم پرداخــت ـ و ژان فیـــلیپ آرتــــور دوبــوفه (نقـــاش، مجسمــه ساز و مجـــموعه‌دار مـشهـــور فرانـــسوی 1985–1901 ;Jean Philippe Arthur Dubuffet)، را می‌توان به‌عنوان مثلث اولیه‌ی این جنبش در هنر و معماری به‌حساب آورد. ژان دوبوفه، در ماه جون 1948، به همراه ژان پولان (نویسنده و منتقد ادبی فرانسوی، 1968–1884 ;Jean Paulhan)، آندره برتون (نویسنده و شاعر فرانسوی، 1966–1896 ;André Breton)، میشل تپی (منتقد هنری بین‌المللی و مجموعه‌دار فرانسوی، 1909–1987 ;Michel Tapié) و هنری-پیر روشه (مؤلف فرانسوی، 1959–1879 ;Henri-Pierre Roché)، رسماً جنبش «هنر خام-La Compagnie de l’art brut» را در پاریس پایه‌گذاری کردند.
ژان دوبوفه، تحت تأثیر کتاب معروف روان‌پزشک و تاریخ هنردان آلمانی، هـانـز پرینزهـور (1933–1886 ;Hans Prinzhorn) بـــه‌ نـام هــنرمندی بیـــمار روحی (Bildnerei der Geisteskranken – Artistry of the Mentally Ill) که در آن به‌طور جدی به بررسی، نمایش و انتشار آثار هنرمندان دچار اختلالات روحی پرداخته است، شروع به جمع‌آوری مجموعه پرآوازه‌ی خود در زمینه‌ی «هنر خام» نمود. مجموعه‌ای که از آن به‌عنوان «موزه‌ای بدون دیوار» یاد می‌شود که در حال حاضر در لوزان (سوئیس) قرار دارد و شامل آثار متعددی از هنرمندان خودآموز و پریشان‌خاطری مانند آدولف ولفلی (1930–1864 ;Adolf Wölfli) و الویز کورباز (1964–1886 ;Aloïse Corbaz) می‌باشد.
در واقع، آدولف ولفلی سوئیسی، یکی از اولین مخلوقاتی‌ست که «هنرمندانه خودآموز و پریشان خاطر» بود و کاملاً در این معانی می‌گنجد. او که از سن 10 سالگی، یتیم و در پرورشگاه بزرگ شده است، در نوجوانی طبق سنتی منسوخ شده به نام «کار اجباری کودک» به اجبار در ازای سرپناه و غذا در مزارع کشاورزان فقیر بکار گماشته می‌شود. او در جوانی، مدت کوتاهی در ارتش خدمت می‌کند و سپس به علت خشونت‌ورزی، دستگیر و زندانی می‌شود. پس از رهایی، دومین بار که به همین علت دستگیر می‌شود، دیگر به‌جای زندان، در 31 سالگی، مستقیماً به تیمارستانی در برن (Bern) منتقل می‌شود، جایی که تا آخر عمر در آنجا، زندگی‌اش را سپری می‌کند. او که هیچ پیش‌زمینه و علاقه‌ای در رابطه با هنر نداشت، در مدت 35 سال اقامتش در آن کلینیک، به تدریج شروع به طراحی و نقاشی می‌کند – صبح تا شب یا شب تا صبح، ولی هر هفت روز هفته – و خودآموزانه استعداد خویش را در این زمینه پرورش می‌دهد تا جایی که در سال 1908، شروع به خلق اثر نیمه خود زیست‌نامه‌ی عظیمی می‌نماید که در نهایت شامل 45 جلد، 25000 صفحه و 1600 نقاشی می‌شود. دکتر والتر مورگنتالر(1882–1965 ;Dr. Walter Morgenthaler)، پزشک معالجش، توجه خاصی به وضعیت و آثار ولفلی می‌کند و نهایتاً در سال 1921، کتابی تحت عنوان بیماری روحی به‌عنوان هنرمند (Ein Geisteskranker als Künstler – A Psychiatric Patient as Artist) مـنتشـر مـی‌کنـد کـه بـرای اولـیـن بار، جـهـانیـان را بـا دنـیای وهم‌آلـود ولفـلی آشـنا می‌سازد. مورگنتالر که به دقت او را زیر نظر گرفته، در کتاب تأثیرگذار خود درباره او چنین می‌نویسد:
«هر دوشنبه صبح به ولفلی یک مداد نو و دو عدد صفحه‌ی بزرگ روزنامه‌ی چاپ نشده داده می‌شود. مداد، دو روزه تمام می‌شود، سپس او مجبور است که با ته‌مدادهایی که از قبل ذخیره کرده و یا با هر آنچه که می‌تواند از دیگران ملتمسانه بگیرد، بکار خود ادامه دهد. او اغلب با تکه‌هایی به اندازه‌ی فقط 5 تا 7 میلی‌متر و یا حتا با نوک شکسته‌ی مغز مداد که ماهرانه بین ناخن‌هایش نگه می‌دارد، طراحی می‌کند. او به دقت، کاغذهای بسته‌بندی و یا هر کاغذ دیگری که بتواند از نگهبانان و یا از دیگر افراد آن بخش بگیرد را جمع آوری می‌کند، در غیر این صورت قبل از شنبه شب، کاغذ تمام می‌کند. در کریسمس، بخش به او یک جعبه‌ی کامل مداد رنگی هدیه می‌دهد که نهایتاً 2 تا 3 هفته دوام می‌آورد.»
آثار او که از سال 1975 توسط بنیاد آدولف ولفلی حفاظت می‌شوند و هم‌اکنون در موزه‌ی هنرهای زیبای زادگاه‌اش در برن، در کنار مجموعه ی بزرگانی چون روتکو، مانه، سزان، مونه، پیسارو، ون گوگ و غیره قرار دارد؛ بغرنج، آتشین و بسیار پیچیده است. او نمونه‌ای محض از نبوغی‌ست که به جنون کشیده می‌شود، انسان‌هایی که در پوست خود نمی‌گنجند… . نمونه‌ی استثنایی دیگری که هم‌اکنون نمایشگاهی از آثارش به‌طور بسیار جامع و گسترده در موزه گوگنهایم نیویورک (شاهکار فرانک لوید رایت) برگزار می‌شود، آلبرتو بوری (1995–1915 ;Alberto Burri)، نقاش و مجسمه‌ساز ایتالیایی‌ست. او که در خانواده‌ای تاجر بزرگ شده است، تحصیلات خود را در رشته‌ی پزشکی در دانشگاه پروجا به اتمام رساند و عرق خشک نکرده از اتمام تحصیل، در سن 25 سالگی، تنها 2 روز پس از ورود ایتالیا به جنگ جهانی دوم، به‌عنوان پزشک، به خدمت فراخوانده شده و مستقیماً به لیبی فرستاده می‌شود. پس از اینکه گروهانشان در تونس، توسط نیروهای متفقین اسیر می‌شود، به اردوگاه اسرای جنگی در تگزاس ایالات متحده، فرستاده می‌شود، جایی که 3 سال از جوانی‌اش را در آن سپری می‌کند. با وجود اینکه او از بیگاری معاف است، اجازه‌ی طبابت نیز ندارد؛ پس او به طراحی از مناظر اطراف اردوگاه پناه می‌برد و پس از چندی برای نقاشی یک کلیسای محلی بکار گماشته می‌شود. پس از رهایی از اسارت و نقل مکان به پایتخت رومن‌ها، یعنی شهر رم در ایتالیای کنونی، با وجود مخالفت اکثر دوستان و فامیل، نقاشی را به‌عنوان حرفه‌‌ی تمام‌وقت خود برمی‌گزیند. او به‌جای میکی ماوس (Micky Mouse) از آمریکا به کشور مغلوبش، تلی از پارچه‌های کرباس قدیمی که در ارتش برای دوخت چادر و غیره بکار می‌رود، به عنوان سوغات جنگ می‌آورد و از آنها به‌عنوان پارچه‌ی نقاشی (بوم) استفاده می‌کند. میلتون جندل (عکاس و منتقد هنری آمریکایی، 1918 ;Milton Gendel) در سال 1954 بازدید از استودیو هنری آلبرتو بوری را اینگونه شرح می‌دهد: «استودیو با دیوارهای ضخیم، سفید، مرتب و زاهدانه است؛ کارهایش “خون و گوشت” است، پارچه‌های تکه‌پاره‌ی قرمز رنگ، به نظر می‌آیند که او در جنگ، جلوی خونشان را بند آورده است.»
کنف، چوب، قیر، پلاستیک، سنگ خارا، اکسید روی، چسب پی‌وی‌سی و هر آنچه که هیچ نقاش سلیمی در آن زمان به سمت آن نمی‌رفت، از مواد مورد علاقه‌ و استفاده‌ی آلبرتو بوری در خلق آثارش است. روش‌های مورد استفاده‌اش، بریدن، پاره کردن، سوراخ کردن، دوباره دوختن و بخیه زدن با دقت یک جراح است، گویا مصالح تشکیل‌دهنده‌ی سطح تابلو، تشبیهی‌ست از پوست و بدن انسان و مشقت جانی‌ای که در اثر جنگ بر آن وارد می‌شود.
هنر خام (Art Brut) از زبان ژان دوبوفه اینگونه تشریح می‌شود:
«آن کارهایی که در انزوا و از غریزه‌ی خلاقانه ی اصیل و خالص خلق می‌شوند ـ جایی که نگرانی های رقابت، تأیید، تحسین و ارتقای اجتماعی دخیل نمی‌باشد ـ دقیقاً به همین دلایل، ارزنده‌تر از آثار حرفه‌ای‌ها می‌باشند. بی‌تردید پس از آشنایی با این شکوفایی‌های تب‌دار ستودنی که توسط مؤلفانشان به‌شدت و با سختی زیست شده‌اند، ما قادر به اجتناب از این احساس نیستیم که در رابطه با این کارها، هنر فرهنگی در تمامیت‌اش به بازی جامعه‌ای عبث به نظر می آید، به نمایشی فریبنده.»
«نور اتمی»
هیروشیما
سپید می‌کند سایه‌هایش را
تبخیر سفید
پروتون‌ها، الکترون‌ها و نوترون‌ها
در اغتشاش مانند زمانی که
کندو، ملکه‌اش را از دست می‌دهد
زنبورها در همهمه‌ پرواز می‌کنند
وحشت
ترسشان
از متروکی
جان هیداک2
ریشه‌ها در فرانسه…
در معماری، بعضی از آثار هستند که در ایجاد جریانی نظری، نقش الگوی نخستین را بازی می‌کنند و پروژه‌ی معروف لو کربوزیه در جنوب فرانسه، دارای چنین نقشی در زمینه‌ی اسکان دسته‌جمعی در یک ساختمان به حالت «شهر عمودی» می‌باشد. کمبود و قیمت بالای فولاد در سال‌های پس از اتمام جنگ جهانی دوم، لو کربوزیه و همکار جوانش ندیر آفونسو (نقاش و معمار پرتغالی 2013–1920 ;Nadir Afonso) را بر آن داشت که در سال 1947، برای طراحی و ساخت پروژه‌ی دولتی واحدهای مسکونی اونیته د’ آبیتاسیون، در دومین شهر پرجمعیت فرانسه، شهر بندری مارسی (Marseille)، تماماً از بتن استفاده کنند. کوربو، پدرخوانده‌ی معماری «مدرن سفید» دهه‌های 20 و 30 میلادی، اکنون خود به خاکستری گرویده و در سال 1953، در مراسم افتتاحیه‌ی مجتمع مسکونی غول‌پیکرش، به تعریف و تمجید از بتن می‌پردازد و از آن به‌عنوان ماده‌ای طبیعی همانند سنگ یاد می‌کند.
این سـاختمان 17 طـبـقـه بـا 56 مـتـر ارتــفـاع و 137 مـتـر طــول کـه بـه قــول خـود او «شـهر درخـشـان» (Cité Radieuse-Radiant City) نامیده می‌شود، شامل 337 واحد مسکونی در 23 تیپ متفاوت می‌باشد که بسته به نیاز فضا، از فردی مجرد تا خانواده‌ای با 8 فرزند می‌توانند در آن سکنی گزینند. این واحدهای دوطبقه و از پیش‌ساخته شده در عرض کامل 24 متریِ ساختمان امتداد یافته و از هر طرف به بالکنی سرپوشیده ختم می‌شوند. ارتفاع سقف در سالن نشیمن بلند 80/4 سانتی متر است و در دیگر قسمت‌ها (آشپزخانه، اتاق‌خواب‌ها و سرویس‌های بهداشتی)، طبق محاسبات لو کربوزیه در آن زمان -که ترکیبی بود از سیستم اندازه‌گیری اروپایی (متر، کیلومتر) با انگلیسی (پا، مایل) – عدد ناچیز 26/2 سانتی متر می‌باشد. حال، واحدی را تصور کنید در طول 24 متر با ارتفاع فقط 26/2 سانتی متر! همان‌طور که پیش‌تر در «پنج اصل معماری جدید»، توسط لو کربوزیه، بدان اشاره شده بود، پشت‌بام به‌عنوان سطح جدید فعالی در هوا به‌طور تندیس‌گرایانه‌ای مورد طراحی قرار گرفته و با منظری بی‌واسطه به دریای مدیترانه و رشته‌کوه‌های اطراف، شامل ورزشگاه سرپوشیده، پیست دومیدانی، تراس آفتاب، کافه، مهد‌کودک (با ظرفیت 150 نفر) و استخر کم‌عمق (برای کودکان) می‌باشد. در قسمت شمالی بام، دیواری محدب از بتن مسلح برای جلوگیری از باد شدید شمالی تعبیه شده است که در عین حال می‌توان در پشت آن برای تئاتر، یک سن نیز ساخت. در طبقه‌ی هفتم و هشتم سازه (همان‌طور که در تغییر نما با سایبان نشان داده شده است)، خیابانی داخلی که دارای تعدادی مغازه و فروشگاه (خواربار فروشی، قصابی، خشکشویی، آرایشگاه، روزنامه فروشی، دفتر پست و …)، یـک رستوران که بـه شکم معمار معروف است (Le Ventre de l’architecte – The Architect’s Belly) و حتا یک هتل نیز واقع می‌باشد که به‌عنوان قلب عمومی ساختمان، هم برای اقلیت ساکن در مجتمع و هم برای دیگر شهروندان در نظر گرفته شده است.
نکته‌ی مهم دیگر درباره‌ی این ساختمان، جنسیت آن از لحاظ مصالح ساختمانیِ تشکیل دهنده‌ اش می‌باشد. پس از اتمام جنگ، با توجه به شرایط ساخت و ساز، کمبود بودجه ،سرعت بالا و با توجه به این نکته که در طول 6 سال ساخت واحدهای مسکونی در مارسی، تعداد زیادی پیمانکار بر روی این پروژه کار کردند، به دست آوردن سطح بتنی صاف و صیقلی به‌صورت پیوسته تقریباً غیرممکن می‌نمود. نتیجه آنکه در این ساختمان، از روی عمد، رد قالب‌های چوبی بر روی سطح بتن کاملاً مشهود است و حتا جای میخ و چکش‌خوردگی بر روی بتن، پس از اتمام کار، به دستور معمار، ترمیم و صاف‌کاری نشده است، بلکه همان‌طور به حالت زبر و ناتمام باقی‌مانده‌اند. تمامی نما از جمله بام و پایه‌ها (Pilotis) – به‌جز تورفتگی در قسمت بالکن‌های مسقف که قرمز، آبی، زرد و سبز رنگ شده‌اند- از بتن مسلح به‌صورت «خام» قالب‌گیری شده که خاکستری رنگ ‌می‌باشد. پسوند چهار حرفی فرانسوی‌ای که لو کربوزیه برای تشریح این نوع برخورد با بتن برمی‌گزیند، چیزی نیست جز همان کلمه‌ی چهار حرفی‌ای که ژان دوبوفه نیز، همزمان، به‌عنوان پسوند قبل از کلمه‌ی هنر از آن استفاده می‌کند و آن کلمه در فرانسه بدون تلفظ حرف T در آخر، Brut و در فارسی به معنای خام (پرداخت نشده)، زبر و خشن است. این کلمه به نظر ساده، اما در شکل‌گیری آنچه بعد‌ها در فرهنگ، تاریخ و تئوری معماری در زبان انگلیسی به عنوان «Brutalism» که متعارف با واژه «ددمنشی» در زبان فارسی از آن یاد برده خواهد شد، نقشی کلیدی دارد. بر سینه‌ی کورب در روز افتتاحیه‌ی ساختمان، در ماه اکتبر سال 1952، به دست سیاست‌مدار خوش‌نام فرانسوی، اوژن کلودیس پوتی (1989–1907 ;Eugène Claudius-Petit) ، وزیر آبادانی وقت، مدال لژیون دنور آویخته می‌شود و در نطقی در رابطه با جنسیت ساختمانش اینگونه می‌گوید:
«اثر چوب، جای میخ و چکش‌خوردگی در هر گوشه‌ی این بنا نمایان است. در واقع با بتن مانند سنگ، چوب و یا سفال، به‌صورت طبیعی برخورد شده است و می‌توان گفت که بتن همانند سنگ زیباست و می‌توان آن را در ساختمان‌ها به حالت طبیعی خود باقی گذاشت.»
البته پیش از لو کربوزیه، معماران مطرح زیادی در پی ایجاد بافت و تنوع در سطح بتن بودند، اما هیچ‌یک آن‌ را به قاطعیت و صلابت او بکار نبردند. «بتن خام-Béton Brut» در نظر او مانند «چهرهای که از چین و چروک پوشیده شده باشد» بود. شاهکار دیگرش در این زمینه، ساختمان عظیم بتنی کاخ دادگستری در شهر تازه تأسیس شاندیگار، پایتخت ایالت پنجاب شرقی، در کشور هندوستان، ساخته شده در سال 1956 است که بام گسترده و پیش‌آمده‌اش که به «بام پروانه‌ای» نیز مشهور است، یکپارچه از بتن مسلح به‌صورت خام قالب‌گیری شده است که به سمت بالا شیب دارد و در گرمای تابستان، مانند سایبانی در برابر آفتاب شدید هندوستان و در فصل باران‌های موسمی، همانند چتری در برابر آب، عمل می‌کند. در واحدهای مسکونی مارسی، به‌طور مثال، بتن در جاهایی که در معرض دید مستقیم قرار دارد، به‌صورت خام، زمخت و خشن باقی گذاشته شده است، درست مانند دو هواکش بزرگ و مخروطی شکل روی بام، اتاقک جعبه‌ای آسانسور و پایه. همچنین پیلوتی‌های غول‌پیکر این بنا که بر روی آنها رد چوب‌های کم عرض قالب‌های بتن به وضوح، بازی سایه و روشن ایجاد می‌کنند.
سـیـام (CIAM) یـا بـه ترجــمــه: کـنـگـره‌ی بـیـن المللـی مـعماری مدرن (Internationaux d’architecture Moderne Congrès) که 26 ژوئیه‌ی سال 1953، بیستمین سالگرد تأسیس اش را بر این بام جشن می‌گرفت، تمامی سطوح از انبوه جمعیت انباشته بود، گویی که مدعوین، توسط مجسمه‌ای بتنی که در قالب معماری تجلی یافته است، دربرگرفته شده‌اند. هنگامی که خورشید از پس کوه‌های آهکی در سمت شرق این ساختمان از دریای مدیترانه – دریایی که جان معمار را نهایتاً در 77 سالگی پس از شنا کردن در نزدیکی کلبه اش گرفت – به سمت غرب فرو می‌رود و با خود سایه‌‌ی درختان و شیروانی‌های سفالی سرخ رنگ اطراف را که نقاش فرانسوی، سزان در آثارش جاودان کرده است، با خود به همراه می‌برد، پادزهر کوربو در برابر پیچیدگی‌ها و آلودگی‌های شهر صنعتی و نیز رویای دیرینه‌ی او برای خلق فضاهای معماری برای زندگانی با نشاط گروهی در «عصر ماشینی» تا حد زیادی در این پروژه مورد آزمایش معمارانه قرار گرفته است، اگرچه ایده‌ی بعضی از آنها (به‌طور مثال مغازه‌ها در طبقات میانی) نسبتاً با شکست همراه شدند. همه در آن زمان، از جمله کلودیس پتی ـ که تا آخرین لحظه در برابر حملات و انتقادات منتقدان فرانسوی که در این زمینه بی‌محاباترین هستند ـ از او دفاع کردند و حتا لو کربوزیه، خود، می‌دانست که اجرا و به اتمام رساندن پروژه‌ی واحد‌های مسکونی مارسی، چه از نظر مبانی نظری معماری و چه از نظر ابتکار اجتماعی در زمینه‌ی اسکان گروهی توده‌های انسانی در حالت «شهر مسکونی عمودی Vertical Housing City» ـ با ظرفیت 1800 نفر3 ـ تجربه‌ای تا آن زمان منحصربه‌فرد و دلیرانه است. دولت وقت فرانسه از بیم اینکه مبادا «واحدها» و مغازه‌ها پس از مدتی متروک شوند، آنها را که نه برای اجاره، بلکه مستقیماً به معرض فروش گذاشت تا مسئولیت نگهداری آنها کاملاً با مالکین باشد؛ ولی ظاهراً، در کنار سنت فرانسوی‌ها که لذت می‌برند از بازارهای محلی‌شان نان، سبزیجات، میوه، پنیر و غیره خریداری کنند، 337 آپارتمان برای سرپا نگاه داشتن طیف وسیعی از مشاغل، آن‌ هم در «هوا» به نظر کافی نبود. در نتیجه، گذرگاه‌های مغازه‌ها در طبقه‌ی هفتم و هشتم، طی مدت کوتاهی فقط با یک مغازه‌‌ی باز به آشغال‌دانی تبدیل شدند. سیستم غیرمتداول راهروهای میانی واحدها که حریم خصوصی و عمومی در آنها به‌وضوح تعریف نشده بود (مانند مجتمع مسکونی سامان 2، اجرا شده توسط فرانسوی‌ها در اوایل دهه‌ی 70 میلادی در تهران که فقط ضخامت یک درب چوبی 5 سانتی‌متری حائل قلمرو خصوصی و راهروی طویل عمومی‌ست) و همچنین تاریکی و طویلی آنها در ارتفاع ناچیز 26/2 سانتی متری، حسی از ترس و عدم امنیت را در ساکنین ایجاد می‌کرد. قضاوت لوئیس مامفورد (Lewis Mumford) در مجله‌ی اهل نیویورک (New Yorker) منتشر شده در سال 1957، با شدت بیشتری این‌ چنین بود:
«با واحدهای مسکونی، لو کربوزیه در ازای دستیابی به اثری تاریخی از نظر زیبایی‌شناسی، به نیازهای بشری خیانت می‌کند. نتیجه، افراطی‌گرایی خودمحورانه‌ای‌ست، همان‌طور که اهرام مصری قصد جاودانگی بخشیدن به اجساد را داشتند و انسانی بازگو کردن آن، همان‌قدر فلاکت بار می‌نمود.» در مورد این اثر شاخص معماری، بسیار نوشته شده و بسیار نوشته خواهد شد، ولی آنچه مسلم است، ساختمانی که روزگـاری به نام «خـانـه‌ی خـل وضـع‌هـا» (La Maison du Fada – The Nutter’s House) از نظر شهروندان مارسی شهرت داشت، امروزه به «خانه‌ی لو کربوزیه» مشهور است و ساکنان آن‌ را افراد تحصیل کرده‌ و قشر رو به بالای جامعه تشکیل می‌دهند و توسط وزارت فرهنگ فرانسه به‌عنوان بنای ملی شناخته می‌شود، با وجود اینکه تا به امروز فقط 63 سال از عمرش می‌گذرد، از طرف یونسکو (UNESCO)، یا به ترجمه: سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل، در انتظار قرار‌گیری در لیست میراث جهانی می‌باشد، همانند تخت جمشید و چغازنبیل و… با هزاران سال قدمت!
«عواقب جنگ»
پس از جنگ
و حال که ما را به سمت خانه روانه کرده‌اند
نمی‌توانم این احساس را پنهان کنم که تماماً متکی به خود خواهم بود
هیچکس نمی‌تواند ببیند
که این نبرد چه بر سر مردانی آورده است
که هم‌اکنون در راه منزل‌هایشان هستند
من تا سر حد مرگ ترسیده‌ام ولی
این بدن من نیست که زخم‌آلود شده است
پس چگونه می‌توانم با این رنج به تنهایی روبرو شوم
صحنه‌های واضح
و تمامی کابوس های تکرار شونده
من آنجا دراز می‌کشم و عرق کنان منتظر می‌شوم که هوا روشن شود4
آیرون میدن
از انگلستان …
در بریتانیا ـ با تشکر از «بلیتس (The Blitz)» ـ در دهه‌ی پس از اتمام جنگ جهانی دوم، هر دری برای امتحان کردن ایده‌های سوسیالیست‌ها در انجام پروژه‌های مسکونی عمومی (آنچه که ما زمانی بدان «خانه‌ی سازمانی» می‌گفتیم) باز بود. بلیتس، به مجموعه‌ی عملیات برق‌آسا‌ی هوایی بمب‌افکن‌های نازی‌ها بر علیه 16 شهر مهم بریتانیا از جمله: لندن، بیرمنگام، لیورپول، منچستر و شفیلد گفته می‌شد که طی آنها صدها هزار تن بمب و مواد منفجره باعث کشته شدن هزاران هزار نفر و تخریب بسیار وسیعی از مناطق مسکونی شده بود. به‌طور مثال، کل مرکز شهر کاونتری در سال 1940، تقریباً با خاک یکسان شد. یک میلیون خانه ـ بله یک میلیون خانه! ـ فقط در لندن، پایتخت، پس از 71 عملیات بمباران، نابود یا تخریب شدند. در عوض ـ به‌جز در بافت‌های اعیان‌نشینی چون ریچموند، پیملیکو، پدینگتون، فینزبری و غیره که با حساسیت بیشتری مورد ترمیم قرار گرفتند ـ تعداد تقریباً مشابهی خانه‌ی سازمانی کم‌ارزش، از لحاظ معماری، در ورای سال‌های پس از جنگ، ساخته شدند. در این میان، یک زن و شوهر جوان معمار انگلیسی به نام‌های اَلیسون اسمیتسون و پیتر اسمیتسون (Alison Smithson; 1928- 1993 & Peter Smithson; 1923–2003) بودند که به نظرشان هیچ‌کدام از این رهیافت‌ها در معماری پس از جنگ، به‌طور اساسی، روح و ذات آن خشونت و سختی زندگی طبقه‌ی کارگر و کارمند مالیات‌دهنده‌ی‌ بریتانیا را بازگو نمی‌کرد؛ طبقه‌ای که سال‌ها رژیم عمده‌ی غذایی‌اش را سیب‌زمینی و کلم تشکیل می‌داد، طبقه‌ای از اجتماع بریتانیا که در پس کمبود و گرانی سوخت، سرمای زمستان را آنچنان به جان استخوان می‌خرید که عزرائیل جان انسان‌ها را به مفت! آنها (اسمیتسون‌ها) ـ که معروف بودند به غیر از خودشان، فقط با خودشان مشورت و محاوره می‌کنند ـ مقارن با ازدواجشان در سال 1949، طرحشان برنده‌ی مسابقه‌ای معماری، برای طراحی مدرسه‌ای در هانستنتن (Hunstanton)، در نورفلک (Norfolk) انگلستان شد و در سال 1950، دفتر معماری خود را در لندن گشودند. آنها که عضو «تیم اکس-Team X» بودند – شاخه‌ای از معماران جوان نسل دوم عضو CIAM که منتقد برخی از اصول معماری مدرن اولیه بودند- و برایشان «بتن خام» لو کربوزیه در مارسی و «هنر خام» آرتور دوبوفه و هم قطارانش در پاریس، در جهت نشان دادن زبری حقیقت در آن زمان خیره‌کننده و جذاب بود، در مورد الگوهای منطقی (Rational) طراحی شهری رایج در آن زمان معتقد بودند که:
«امروزه ما در هر شهری در اروپا، شاهد ساخته شدن “معماریِ منطقی” هستیم. آپارتمان‌های چند طبقه در بلوک‌های موازی از شمال به جنوب امتداد یافته و فقط آنقدر از هم فاصله دارند که اجازه‌ی ورود آفتاب زمستان به طبقات پایین میسر باشد و فقط آنقدر بلند هستند که حداکثر تراکم مسکونی از لحاظ اقتصادی بر زمین اعمال شود. جایی که تمدد پیشرفت کافی به‌ نظر می‌رسد، ما می‌توانیم شاهد این باشیم که حل و فصل نظری باعث گوشه‌گیر کردن زیست، کار، باز‌آفرینی، خرمی (از نظر جسمی و روحی) و رفت‌و‌آمد می‌شود و ما در عجب می‌مانیم که چه‌طور ممکن است کسی باور کند که در این روش، راز ساختمان‌سازی شهری نهفته باشد.»
اسمیتسون‌ها در طراحی مدرسه‌ی ابتدایی هانستنتن ـ که اثر معماری مورد حفاظت آنها نیز می‌باشد ـ بدون توجه به نکات پسندیده‌ی رایج آن زمان در طراحی مدارس، به طرز بی‌رحمانه‌ای مصالح مورد مصرف در ساختمانشان را که فولاد، شیشه، بتن و آجر می‌باشد، به‌صورت پرداخت‌نشده به نمایش گذاشتند. سازه‌ی فولادی، الهام گرفته شده از مؤسسه‌ی فناوری ایلی نویز در ایالات متحده، اثر میس وان‌ در ر وهه، کاملاً عریان رها شده است و بیننده در مواجهه با این اثر معماری، به‌طور واضحی طرز ساخت و عملکرد این ساختمان را می‌تواند درک کند. به‌عنوان مثال (بر خلاف رسم آن زمان) مجاری آب و برق از رو کشیده شده ـ پدیده‌ای که اخیراً به طرز بیمار‌گونه‌ای شاهد ظهورش در برخی از کافه رستوران‌های خودمان نیز هستیم ـ و مسیرشان از منبع تا مقصد، کاملاً نمایان است و در هر جا که مقدور بوده، معماران بنا، از روی قصد از نازک‌کاری احراز کرده‌اند.آنها (اسمیتسون‌ها) که از قضا در انگلستان عضو گروه مستقل (Independent Group) نـیـز بـودنـد و خـلاف جـریـان آب شـنـا می‌کردند، به همراه دو تن دیگر از هنرمندان عضو این گروه، نایجل هندرسن (مستند‌نگار و عکاس انگلیسی 1917–1985 ;Nigel Henderson) و ادواردو پائولوتسی (مجسمه‌ساز و هنرمند اسکاتلندی 2005 -1924 ;Sir Eduardo Luigi Paolozzi)، در سال 1953، نمایشگاهی به‌ نام موازات هنر و زندگی (Parallel of Life and Art) در مؤسسه‌ی هنرهای معاصر (I.C.A. – Institute of Contemporary Art) در مرکز لندن برگزار کردند که باعث از حدقه درآمدن چشمان منتقدان و شکایت آنان شد. در این نمایشگاه که از آن در تاریخ هنر و معماری به‌عنوان ورود‌ی رسمی، ولی نه‌چندان تشریفاتی جریان «ددمنشی Brutalism» در بریتانیا یاد می‌شود، بازدید‌کنندگان، منتقد این بودند که هنرمندان به عمد، اصول سنتی زیبایی‌شناسی هنری را زیر پا گذاشته و زشتی را خام خام به نمایش گذاشته‌اند. البته که همین‌طور هم بود، چرا که حقیقت زشت است، به همان اندازه که جنگ زشت است!
از آنجایی که انگلیسی‌ها برای صاحب شدن هر چیزی یک واژه‌ی جدید (نو) به پیشوند آن اضافه می‌کنند ـ مانند دهلی نو، زلاندنو (نیوزیلند) و مانند یورک نو یا همان نیویورک خودمان! به‌عنوان مرکز اقتصادی جهان. در این رابطه نیز چنین کردند و واژه‌ی جدید «ددمنشی جدید یا نو (New Brutalism)» توسط اَلیسون اسمیتسون، در مجله‌ی طراحی معماری Architectural Design، در نوامبر سال 1953، وارد ادبیات هنری و معماری انگلستان شد و وقتی نهایتاً در سپتامبر سال 1954، عکس‌های پروژه‌ی مدرسه‌ی ابتداییِ هانستنتن در مجله‌ی نقد معماری (Architectural Review) چاپ و به رؤیت منتقدان درآمد. لحن آنان در نقد این ساختمان بسیار تند بود، چرا که از نظر سه بعدی، این مدرسه‌ی ابتدایی، اولین ساختمان ساخته شده‌ی آنها بود و لقب «ددمنشی جدید» بر پیشانی آنها سریعاً با جوهر قرمز کوبیده شد. در پاسخ به منتقدان کوته فکر، یک سال بعد، در سال 1955، در همان مجله، پیتر رِینر بنم (نویسنده و منتقد پر نفوذ و پربار انگلیسی، 1988-1922 ,Peter Reyner Banham) اینگونه نوشت:
«…دلیل گیرکردن هانستنتون در گلوی عموم، این حقیقت است که در میان ساختمان‌های مدرن، تقریباً بی‌نظیر است، زیرا از چیزی که به نظر می‌آید ساخته شده باشد، ساخته شده است. هر آنچه که در مورد مصرف صادقانه‌ی مصالح گفته شده که بیشتر ساختمان‌های مدرن به نظر سفید شسته شده و یا از لعاب براقی درست شده‌اند، هر چند با بتن و پولاد ساخته می‌شوند. هانستنتون به نظر می‌رسد که شیشه، آجر، پولاد و بتن کار کرده باشد و در واقع نیز از شیشه، آجر، پولاد و بتن استفاده کرده است. حتا در ضعیف ترین احتمال، چیزی که خصوصیات ویژه‌ی ددمنشی جدید را در معماری نشان می‌دهد، همان است که در نقاشی هم جلوه کرد و آن دقیقاً ددمنشی‌اش است. برای من مهم، نیستی اش و ذهنیت خون‌آلودش است.»
این مقاله تا حد نسبتاً کافی‌ای جواب منتقدان را در آن زمان داد، ولی رینر بنم تا آنجا پیش رفت که یازده سال بعد، در سال 1966، (یک سال قبل از شروع عملیات 10 ساله ی ساخت تئاتر سلطنتی ملی اثر دنیس لسدون که بدان خواهیم پرداخت)، کتابی تحت عنوان ددمنشی جدید – اصول اخلاقی یا ذوق زیبایی؟ (The New Brutalism-Ethic or Aesthetic) منتشر کرد که به بسط بیشتر مبانی نظری و تئوری معماری در این زمینه پرداخت و باعث الهام بخشیدن به نسل جدیدی از معماران شیفته‌ی این سبک شد. اسمیتسون‌ها نیز به‌رغم بدنامی نسبی‌شان در نظر عموم کارفرمایان، بیکار ننشستند و به‌ تدریس معماری در دانشگاه (مدرسه معماری انجمن معماران در لندن-AA) و نویسندگی و نشر پروژه‌های ساخته نشده‌شان و همچنین شرکت در مسابقات معماری مشغول شدند تا اواخر دهه‌ی پنجاه میلادی، یعنی در سال 1959 که نشریه ی معتبر اقتصاددان (The Economist) سفارش طراحی معماری دفاتر جدیدش در قلب لندن را تماماً به آنها واگذار کرد.
در اینجا، یعنی در نبش خیابان سنت جیمز (Saint James’s Street) که از معروف‌ترین خیابان لندن، یعنی پیکادلی ـ که دفتر ایران اِیر نیز در آن واقع است ـ شروع می‌شود و به بنای با شکوه قرن شانزدهمی کاخ سنت جیمز ختم می‌شود. در املاک ارباب‌ها، یا به عبارتی، لردهای انگلیسی و همچنین شخص ملکه الیزابت دوم که هم‌اکنون در 89 سالگی، با بیش از شش دهه سلطنت (رکورددار پادشاهی در کل تاریخ سلطنتی انگلستان) و در اینجا، یعنی یکی از گران‌بهاترین مکان‌های کره‌ی خاکی، از نظر ارزش ملک، معماران جوان (اسمیتسون‌ها) که پخته‌تر و باتجربه‌تر نیز شده بودند، ملاحظات بسیار زیادی را باید از لحاظ برخورد با زمینه‌ی اطراف محوطه‌ی پروژه‌ی محول شده به آنها را می‌کردند؛ مخصوصاً هم‌جواری با ساختمان «کلوپ مردان متشخص»5 قرن هجدهمی به نام بودل (Boodle) که از طرف شهرداری لندن، به‌عنوان بنای مورد محافظت قلمداد می‌شود، ملاحظات بسیار حساسی را در زمینه‌ی طراحی معماری در بافت سنتی مرکز شهر و همچنین در انتخاب و طرز برخورد با مصالح ساختمانی می‌طلبید. اینجا، دیگر هانستنتون در وسط ناکجاآباد نبود، ولی آنها در پلان‌ها، همان‌قدر که در هانستنتن رسمی و واضح بودند در اینجا نیز بودند؛ با این تفاوت که برای نمای ساختمانشان از ترکیب سنگ تراورتن عسلی رنگ پر‌خلل و فرج با شیشه استفاده کردند. در واقع آنها برنامه را به سه بخش در سه ساختمان جدا از هم تقسیم کردند، ساختمان بلندتر از همه را در پشت محوطه و ساختمان کوتاه‌تر را در حاشیه‌ی خیابان اصلی و در کنار کلوپ بودل قرار دادند، 4 لبه‌ی هر 3 ساختمان را «فارسی بر» کردند و در وسط محوطه ی بین 4 ساختمان، باعث فعال شدن یک میدانگاه کوچک عابر‌‌ رو شدند که توسط مغازه‌های اشرافی احاطه شده است و در ظهر، هنگام ناهار با نیمکت‌هایش پذیرای شهروندان است.
آنها بسیار هوشمندانه، تراورتن متخلخل را برای نما انتخاب کردند، چرا که تراورتن سنگی‌ست آهکی و بکار بردنش به‌عنوان نما در معرض رطوبت شدید و باران‌های با درصد قلیایی بالای مرکز کلان‌شهر لندن، در طول زمان باعث خوردگی و ایجاد ترک و خلل و فرج در بافت آن می‌شود و رد پای آب و هوا و زمان را بر خود می‌گیرد و هر چه بیشتر سن می‌گیرد، چهره‌اش در اثر ماندگاری جرم و آلودگی شهری، لایه‌لایه، به نرمی و در طول زمان، تیره‌تر و غنی‌تر می‌شود؛ و این دقیقاً همان چیزی‌ست که اسمیتسون‌ها معمارانه می‌خواستند ابراز کنند.
«دست راست قرمز»
یک قدم پیاده به سمت لبه‌ی شهر برو
و از ریل‌های راه‌آهن بگذر

جایی که پل غول‌آسا، وحشتناک سایه می‌افکند،
مانند پرنده‌ای هلاکت بار
در حالی که تکان می‌خورد و ترک برمی‌دارد

جایی که رازها در پس آتش مرزها قرار دارد،
در بوی ناخوشایند سیم‌ها

ای مرد، می‌دانی
دیگر هرگز برنخواهی گشت

بگذر از میدان، بگذر از پل
بگذر از کارخانه، بگذر از خرمن … 6
نیک کِیو و بذرهای بد
اما در شرق کلان‌شهر لندن، اوضاع تا حد زیادی مانند غرب و شمال، ثروتمند‌نشینش نیست. از آنجایی که رود تیمز از کانال انگلیسی (دریای بریتانیا) از سمت شرق وارد شهر می‌شود و دهانه‌اش در این قسمت عریض‌تر است و توسط تعداد بی‌شمار اسکله‌های چوبی‌اش امکان بازرگانی دریایی، داد و ستد کالا و انبارداری را در زمان قدیم برای تغذیه‌ی پایتخت امپراتوری بریتانیای کبیر فراهم می‌کرده است، در طول تاریخ گسترش و شهرسازی لندن، این قسمت شهر و به‌ویژه در حاشیه‌ی رودخانه، بافت شهری نسبتاً زمختی دارد و مملو از انبارهای تاریک و زنگ زده، کارخانه‌ها و کارگاه‌های از کار افتاده، اسکله‌های خالی، بناهای فرسوده، ساختمان‌های متروک با شیشه‌های شکسته و با اکثر جمعیت ساکن از قشر کارگر، مهاجر، پناهنده و یا اسکوات کننده7 است. در واقع، یکی از دلایل اصلی انتخاب شرق لندن و سرمایه‌گذاری چند ده میلیارد پوندی برای احداث پارک المپیک، جهت بازی‌های سال 2012 لندن نیز احیا کردن و جان تازه بخشیدن به این منطقه‌ی فرسوده بوده است. همچنین در فاصله ای نه‌چندان دور از اسکله‌ی حاشیه‌ی شرقی این قسمت شهر، مجتمع ساختمان‌های سازمانی باغات رابین هوود (Robin Hood Gardens)، طراحی شده به سال 1966 و اجرا شده در سال 1972، توسط اسمیتسون‌ها، قرار دارد. این مجتمع از دو بلوک بسیار طولانی، مجزا و روبروی هم تشکیل شده است که در میان خود، فضای سبز تپه مانندی را به دور از هیاهوی ترافیک اطراف در برمی‌گیرد. این اثر که یکی از شاخص‌ترین ساختمان‌های مسکونی از آنچه به‌عنوان جریان «ددمنشی جدید» در انگلستان یاد کرده‌ایم، می‌باشد و لرد راجرز8 (Lord Rogers) ادعا کرده که «به شرط آنکه از سقف بالای سرش آب چکه نکند» ـ که می‌کند ـ حتا حاضر است که در آنجا سکنی گزیند. نسخه‌ی تخریب و نابودی‌اش در سال 2008، توسط سرمایه‌گذاران و توسعه‌دهندگان منطقه پیچیده شده و تا به امروز تلاش تعداد بی‌شماری از چهره‌های شاخص معماری از جمله خود شخص ریچارد راجرز ـ که در خانه‌‌ی عالی‌جنابان (The House of Lords) اهرم کارگر را در دست دارد ـ بانوی عالی مقام، زها حدید9 ، رابرت ونتوری، تویو ایتو و غیره، برای قرار دادن‌ آن در لیست بناهای مورد حفاظت، برای در امان نگاه داشتن آن از تخریب، راهی به‌ جایی نبرده است. این بنا، باغات رابین هوود که «ملکه‌ی معماری» و نقاش عراقی‌الاصل بریتانیایی تبار ساکن و شاغل در لندن از سال 1972 و برنده‌ی پرافتخارترین جوایز معماری، یعنی پریتزکر (Pritzker Architecture Award)، استرلینگ (RIBA Stirling Prize)، میس وان در روهه (EUPCA10 ) و مدال طلای مؤسسه‌ی سلطنتی معماران بریتانیایی (RIBA Gold Medal)، بانوی عالی مقام زها حدید، از آن به‌عنوان ساختمان مورد علاقه‌اش در لندن نام می‌برد، شامل 213 آپارتمان در دو بلوک 7 و 10 طبقه، واقع در یک و نیم هکتار زمین می‌باشد.
جنس آن از بتن پیش‌ساخته است و هر واحد مسکونی، در نمای ساختمان با بالچه‌ای بتنی، مجزا شده است و در هر سه طبقه یک‌بار، دارای ویژگی خاصی در معماری مدرن به نام «خیابان در هوا» و یا «عرشه‌ی خیابان» (Street in the Air – Street Deck) ـ جزء ابداعات خودشان (اسمیتسون‌ها) در سال 1952 در پروژه‌ی اجرا نشده‌ی گلدن لِین (Golden Lane) می‌باشد (نمونه‌ی وطنی‌اش تا حدی، راهروهای باز و رو به حیاط‌ داخلی مجتمع مسکونی ایران سکنی در خیابان شیراز شمالی، واقع در تهران، می‌تواند باشد).حال توجه به این تضاد به اصطلاح «محلی» از لحاظ رویکرد معماری در مقیاس شهری قابل توجه است که با یک سال تأخیر، دقیقاً همزمان با طراحی و ساخت باغات رابین هوود در شرق لندن، در مرکز شهر و در محله‌ی اعیان‌نشین پیملیکو (Pimlico) بین سال‌های 1967 تا 1973، پروژه‌ی آپارتمان‌های باغات لیلینگتن (Lillington Gardens) به طراحی جان داربورن (John Darbourne) و جفری دارک (Geoffrey Darke) در حال ساخت بوده است که به علت هم‌جواری با یک کلیسای محلی سبک احیای گوتیک، از نوع ویژه‌ی راسکینی (Ruskinian Gothic Revival)، اثر معمار مشهور انگلیسی، جی‌ای  استریت (G. E. Street) مزین به آجرهای قرمز رنگِ گران‌قیمت و تیر و تیرچه‌های تماماً مسلح بتنی می‌باشد. حال، این نکته قابل توجه است، دقیقاً همان ایده‌ی اسمیتسون‌ها در رابطه با ایجاد «عرشه‌ی خیابان» در اینجا هم به پیروی از آنها به نمایش گذاشته شده است؛ با این تفاوت که در اینجا (و با در دست داشتن بودجه‌ی بسیار بیشتری به لحاظ نسبی در جهت طراحی و ساخت) به ریزه‌کاری‌ها بسیار با دقت توجه شده است و ریتم بصری از لحاظ معماری، توسط ایجاد بالکن‌های مسقف، دارای جا گلدانی با برآمدگی‌های متفاوت در نما به دست آمده است. اگر ما، به فرض، به پروژه‌ی باغات لیلینگتن مانند خانمان افراد تشکیل دهنده‌ی قشر فرهنگی جامعه در بطن تاریخی لندن بنگریم، در مقابل و در تنها کمتر از 15 کیلومتر آن طرف کلان‌شهر و در شرق، باغات رابین هوود (با بودجه‌ی نسبی تراکم بر جمعیت به‌مراتب پایین‌تر) به مثابه بیانیه‌ای آشکار و صریح، برگرفته شده از محیط پیرامون خود در محوطه شهری و همچنین در نظر شهروندان و ساکنین اطرافش، به مثابه‌ آینه‌ای از حقیقت، گرچه تلخ، زبر و ددمنشانه، جلوه می‌نمایاند.
لرد ریچارد راجرز در نامه‌ای سرگشاده، درباره‌ی اهمیت قرار دادن این ساختمان (باغات رابین هوود) در لیست بناهای مورد حفاظت برای در امان نگاه داشتن آن از تخریب این‌چنین می‌نویسد:
«اسمیتسون‌ها بدون شک معماران بزرگی بودند. ساختمان اقتصاددان، ساخته شده در سال 1964 و منضم شده به بناهای مورد حفاظت از نوع درجه اول در سال 1988، بدون شک، بهترین ساختمان مدرن در مرکز تاریخی لندن می‌باشد. باغات رابین هوود که مبتکر ایده‌ی “خیابان در هوا” در جهت احیای زندگی اجتماعی – آنچه که جایگزین‌اش کرده بود – در انتهای شرقی می‌باشد، سفارش بعدی در مقیاس بزرگ برای اسمیتسون‌ها بود که یک ابتکار معمارانه و هوشمندانه بود. در نظر من، این مهم ترین پیشرفت خانه‌سازی سازمانی در دوران پس از جنگ در بریتانیا می‌باشد. ساختمان‌هایی که واحدهای سخاوتمندانه‌ای را از لحاظ سایز ارائه می‌دهند، می‌توانند بازسازی شوند، آنها دارای کیفیت معماری بالا و اهمیت تاریخی و درک عمومی ارزش‌های معماری مدرن می‌باشند.»
دکتر دیرک ون دن هول (Dirk van den Heuvel)، استاد تاریخ معماری، در یکی از معروف‌ترین دانشگاه‌های معماری اروپا، یعنی دانشگاه دلف در هلند (Delft University)، در همان نامه، اینگونه ادامه می‌دهد:
«باغات رابین هوود، در بسیاری از جهات اسمیتسون‌ها در رابطه با خانه‌سازی و ساختمان‌های شهری را نشان می‌دهد. دو قطعه‌ی مجسمه‌وار از خانه‌های در وسع خرید، در میان مدرنیته‌ی منظره‌ی شهری لندن، محلی را برای آسایش بدون استرس فراهم می‌آورند. نماهای متشکل از قطعات بتنی پیش‌ساخته، همانند حفاظی بین اتمسفر داخلی واحد‌های مستقل و فضای همگانی حیاط و اطراف عمل می‌کنند. قرارگیری موزون بالچه‌های عمودی و “خیابان‌های هوایی” افقی موقعیت منحصربه‌فرد اسمیتسون‌ها را در رابطه با زبانی معمارگونه جمع‌بندی می‌کند که در آن ارزش‌های اجتماعی با فناوری مدرن و نمایش مصالح ترکیب می‌شوند. علی‌رغم وضعیت موجود در رابطه با بی‌توجهی و استفاده‌ی نابجا، باغات رابین هوود دارای ایما و اشاره‌ای کمیاب و جادویی، هم رادیکال11 و هم سخاوتمند در جهت الهام بخشیدن به معماری‌ای برای انجمن بشری می‌باشد، چرا که همچنان از طرف معماران سراسر دنیا به‌عنوان نمونه قرار می‌گیرد.»
و همان‌طور که در این مقاله نیز به‌عنوان مثال آورده شده؛ بسیار هم خوب، ولی این مسئله برای پرنس‌ ویلز (Prince of Wales)، دوک کورنوال (Duke of Cornwall)، دوک راتسی (Duke of Rothesay)، یعنی به‌ عبارتی پرنس چارلز فیلیپ آرتور جرج (1948- Charles Philip Arthur George) که در قصر باکینگهام در لندن پایتخت به دنیا آمده است و وارث مستقیم تاج پادشاهی ملکه می‌باشد، نه‌تنها که کافی به نظر نمی‌آید، بلکه تا حد زیادی ناراحت‌کننده نیز می‌باشد! او، پرنس چارلز که دارای مدرک لیسانس هنر از دانشکده مشهور ترینیتی12 در شهر علمی، محافظه‌کار و قرون وسطایی (و از نظر معماری سنتی انگلیسی، جادویی و فوق‌العاده منحصربه‌فرد) کمبریج (Cambridge) می‌باشد که از طرف عوامِ معماران پیشروی بریتانیا به داشتن عقاید مضحک و پیش پا افتاده در مورد روند معماری معاصر کشور عزیز محکوم است و نفوذ زیادش بر سازمان میراث انگلیسی (English Heritage) یکی از دلایل عمده‌ی رد صلاحیت باغات رابین هوود برای قرارگیری در لیست بناهای مورد حفاظت می‌تواند تلقی شود13 . میراث انگلیسی پس از مطالعه‌ی تشریفاتی نامه‌ی سرگشاده‌ی مزین به امضای متشخص‌ترین و معروف‌ترین معماران دنیا، در جهت در امان نگاه داشتن باغات رابین هوود از تخریب، اینگونه تصمیم خود را ابلاغ می‌کند: «باغات رابین هوود به‌عنوان مکانی برای زیست بشری، با شکست مواجه شده است». به همین سادگی؟ خیر! «آنان» (جنگ‌طلبان، تولید‌کنندگان عمده‌ی اسلحه، خانواده‌های ثروتمند غول آسا و …) هرگز نخواسته و نمی‌خواهند که حقیقت رنگ چهره‌ی «دموکراسی وارونه‌شان» و «پیتزای قورمه‌سبزی‌شان» در ابعاد وسیع و آن هم در مقیاس شهری در چشم شهروندان خسته و کوفته به‌صورت روزانه، همانند خاری فرو رود. «آنان» ترجیح می‌دهند که خار حقیقت را در قالب سوزن سرنگی آغشته به والیوم، مستقیماً و آن هم شبانه در رگ قربانیان فرو کنند. در تحقیقی آماری در سال 2009 که توسط مجله‌ی طراحی ساختمان (Building Design) منتشر شد، کاشف به عمل آمد، در واقع 80 درصد ساکنین ترجیح می‌دهند که باغات رابین هوود احیا و ترمیم شود تا اینکه تخریب گردند و آنها شهرداری محل را به سهل‌انگاری از روی عمد در نگهداری و تعمیر ساختمان‌ها متهم کرده‌اند که ساکنین مجبور شوند نقل مکان کنند تا راه برای تخریب باز شود. پیتر اسمیتسون، در مصاحبه‌ای در دهه‌ی 90 میلادی، مشکلات اجتماعی را باعث درست کار نکردن باغات رابین هوود برمی‌شمارد تا مشکلات معماری و اینگونه در رابطه با بزرگ‌ترین و نحس‌ترین پروژه‌ی دوران حرفه‌ای خود می‌گوید:
«در جاهای دیگر می‌بینی که درب‌ها رنگ شده‌اند و گلدان‌های گیاه در بیرون از منازل هستند، هنر جزئی از سکونت است که باعث سرزندگی مکان می‌شود. در رابین هوود این‌چنین نمی‌بینی چرا که اگر کسی، هر چیزی را بیرون می‌گذاشت، مردم آنها را می‌شکاندند. چرا؟ به علت حسادت اجتماعی!»
«رویای پس از جنگ»
راستش را به من بگو، بگو به من که چرا مسیح به صلیب آویخته شد
آیا این برای همین نبود که بابا مرد؟
آیا برای تو بود؟ آیا برای من بود؟
آیا من زیادی تلویزیون تماشا کردم؟
آیا آن اشاره‌ای از اتهام در چشمان توست؟
اگر که برای نیشگون‌ها نبود،
این‌قدر خوب در ساختن کشتی‌ها
باغچه‌ها هنوز بر روی اسکات‌ها باز می‌بود
و این نمی‌تواند برای آنها خیلی تفریحی به حساب آید
زیر خورشید در حال طلوع
با تمام کودکانشان که در حال خودکشی هستند
ما چه کرده‌ایم مگی14 ما چه کرده‌ایم
ما بر سر انگلستان چه آورده‌ایم
آیا باید فریاد بزنیم؟ آیا باید جیغ بکشیم؟
رویای پس از جنگ چه شد؟
آه، مگی، ما چه کرده‌ایم؟ 15
پینک فلوید
معمار انگلیسی دیگری که در این وادی (معماری ددمنشانه) می‌گنجد، ولی تا حد زیادی خود را از جر و بحث‌های پیرامون این جنـبـش به دور نـگاه مـی‌داشـت، دنـیـس لوئیـس لـَزدن (2001–1914 ;Sir Denys Louis Lasdun) دانش آموخته‌ی مدرسه‌ی معماری انجمن معماران در لندن می‌باشد. او معمار و خالق یکی از ساختمان‌های بسیار معروف و برجسته‌ی سبک ددمنشی در بریتانیا، یعنی ساختمان تئاتر سلطنتی ملی (Royal National Theatre) واقع در کرانه‌ی جنوبی رود تیمز و با فاصله‌ی بسیار کمی از یکی از مهم‌ترین ایستگاه‌های قطار لندن، به نام ایستگاه واترلو16 (Waterloo Sation) و پل واترلو (Waterloo Bridge) می‌باشد. این مجموعه‌ی فرهنگی و هنری بسیار بزرگ، تقریباً 14 سال (1963-1977) از شروع مقدمات طراحی تا ساخت و تکمیل‌اش به طول انجامیده است و در کنار مجتمع دانشگاهی آنجلیای شرقی، مهم‌ترین آثار دوران حرفه‌ای لَزدن را تشکیل می‌دهند.
«ما و آنها»
ما و آنها
و در آخر، ما فقط آدم‌هایی عادی هستیم.
من و تو
فقط خداست که می‌داند این آن چیزی نیست که مایل به انجامش باشیم.
«به پیش» او فریاد کشید از عقب
تمام خط مقدم کشته شدند.
ژنرال نشسته و خط‌ها روی نقشه
از این طرف به آن طرف حرکت می‌کنند.

سیاه و آبی
و کیست که بداند چی به چی‌ست و کی به کی.
بالا و پایین
و در نهایت، فقط دور میزند و دور میزند و دور میزند…

پایین و بیرون
نمی‌تواند کافی باشد، هرچند که گفتنی‌ها درباره‌اش زیاد است.
با بودن و نبودش
کیست که انکار کند، تمام نبرد بر سر این است؟

کنار گذاشته شده، روز پر مشغله‌ای‌ست
چیزهایی در سر دارم.
برای چه بهایی از چای و یک برش
مُرد پیرمرد. 17
پینک فلوید
در یکی از نخستین گشت و گذرهای شخصی نگارنده در لندن با دوستی کره ای و قزاقستانی ای مسلمان، در انتهای پل واترلو بر روی رودخانه تیمز، برای اولین بار، ما بدون اینکه بدانیم کجا هستیم، با بنای عظیم‌الجثه‌ی طبقه طبقه، تماماً بتنی و خیره‌کننده‌ی تئاتر سلطنتی ملی، رودررو شدیم. در آن زمان نمی‌دانستیم که پرنس چارلز، به تمسخر، از این ساختمان به‌عنوان «نیروگاه هسته‌ای تولید برق» یاد می‌کند، ولی بعدها که این را شنیدیم، تأثیری در رأی ما نکرد، چرا که این مجموعه در نظر اول و آخر، ما را با آغوشی باز به خود فراخواند. هوا گرگ‌ومیش شده بود و پروژکتورهایی با نور بنفش‌رنگ، شفت‌های خاکستری بنا را مزین و نورانی کرده بودند. با نزدیک‌تر شدن به ساختمان، دریافتیم که در پیلوتی بلااستفاده ی زیر ساختمان و در میان انبوه ستون‌های درشت هشت ضلعی بتنی که بلا‌استثنا همگی با طرح‌ها و نوشته‌های رنگی به هنر خیابانی گرفیتی (Graffiti) منقوش شده بودند، بهشتی بتنی برای اسکیت بورد بازهای پایتخت وجود دارد و آنها با کلاه‌های کپ‌ کج، شلوارهای گشاد و تمبان‌های آویزان، کفش ونس (Vans) به پا و هدفون در گوش، چونان از میان ستون‌ها و شیب راه‌ها و سکوهای بتنی مانورهای آکروباتیک انجام می‌دادند، گویی که مسابقه و رقابتی پنهانی در کار است. دوست کره‌ای ما که با دیدن این صحنه و جماعت بسیار به وجد آمده بود و گویا خود نیز در نوجوانی اسکیت باز قهاری بوده، سریعاً با طرح دوستی ریختن و قرض گرفتن اسکیت بورد یکی از جوانان، خود در حالی که در پوست خود نمی‌گنجید، شروع به ملق زدن با اسکیت بورد از روی سکوهای بتنی کرد و در این میان، ما با چشمان ناباورانه، او را با شیرین کاری‌ها و دوستان جدیدش راحت گذاشتیم و راهِ پله‌های منتهی به تراس وسیع (چینه)، عمومی و سر باز مجموعه را در پیش گرفتیم… ما بدان جا وارد شدیم و با روح خود کالبد خشن و پر از غافلگیری های فضایی بنا را حس کردیم…ما با نشستن بر سکوها مناظر بی نظیری را دیدیم بی‌آنکه بدانیم در دام افکار و ایده های معمار اسیر شده ایم!
دنیس لوئیس لَزدن در این پروژه‌ی عام‌المنفعه (تئاتر ملی) از فلسفه‌ای در طراحی معماری‌اش به نام «چشم‌انداز شهری» به‌خوبی استفاده کرده است که آثار استفاده از آن، در یکی دیگر از پروژه‌های او نیز کاملاً آشکار است (ساختمان‌های دانشگاه آنجلیای شرقی، ساخته شده بین سال‌های 1968 تا 1962 در نوریچ، انگلستان). در اینجا، معمار با ایجاد صفحه‌های پس و پیش افقی بر روی هم که از آن به‌عنوان «چینه Strata» نام می‌برد و تلاقی آنها با محورهای عمودی ساختمان، به ویژه پلکان‌ها و آتریوم‌های اصلی، موفق به ایجاد شرایطی طبیعی در جهت به وجود آوردن یک سری سن‌های نمایش (هم در داخل و هم در خارج بنا) می‌شود که در واقع با چشم‌انداز شهری در پس‌زمینه، هنرپیشگانِ اصلی آن را خود مردم عادی در فضای عمومی تشکیل می‌دهند. لزدن در رابطه با ایده‌ی اصلی خود در طراحی تئاتر ملی تا آنجا پیش می‌رود که اذعان می‌دارد: «کل ساختمان می‌تواند تبدیل به تئاتر شود». او با آگاهی کامل از نقش شکوهمند «سکو» در معماری دوران باستان، در مورد فلسفه‌ی ایجاد «چشم انداز شهری» اینگونه می‌نویسد:
«فعالیت‌ها بر روی سکوها، طبقات، گذرگاه‌ها، تراس‌ها، پل‌ها و غیره اتفاق می‌افتد. (رجوع شود به بیانیه‌ی لو کربوزیه در سال 1915) به یک ساختمان می‌توان از دید سکوها و نقاط تلاقی و فضاهای به هم قفل شده نگاه کرد. تغییر نامحسوس میزان و ارتفاع می‌تواند در جهت جواب‌گویی به محل و عملکرد بکار رود که باعث به وجود آمدن تعداد بی‌شماری ریتم و مقیاس می‌شود، قابل قبول در میان خود و قابل وفق با هر شرایط موجود شهری، از جمله با معماری گذشتگان می‌باشد.»
در معماری بریتانیا، یک ربع قرن پس از اتمام جنگ، ره‌یافت‌ها‌، چندگانه، مختلف و گاهی کاملاً در تضاد با هم بوده است، اما در این میان، آنچه به‌عنوان جنبش و یا «شعار» ددمنشی در طراحی معماری از آن صحبت کردیم، دارای نقش بسیار فعال و تأثیرگذار در مقیاس وسیع اجتماعی و سیاسی بوده است که طبعاً با وجود رک‌گویی‌ها و نوآوری‌هایش، دارای مخالفان سرسختی نیز بوده و هنوز هم می‌باشد. با این وجود، ددمنشی به‌عنوان شاخه‌ای از معماری مدرن، در نظر معماران معاصر بریتانیایی از محبوبیت بسیار بالایی برخوردار است، چرا که در پس چهره‌‌ی بتنی زمخت و توسی رنگ خود که همرنگ حقیقتش توسی‌ست، ارزش‌های والای معماری مدرن جهانی را با سنت‌های ملی و تکنولوژی روز، در جهت به نمایش گذاشتن ارزش‌های اجتماعی جدید، ادغام و عرضه می‌کند که نمونه‌ی بارز آن در لیست طولانی قرار گرفتن اشخاص متقاضی برای اجاره و یا خرید آپارتمان در مجموعه‌ی وسیع و برج‌های بلند مسکونی‌ای، همچون ایالت باربیکن (Barbican State) در مرکز تاریخی شهر و در زمینی به وسعت 16 هکتار که سابقاً توسط بمباران، با خاک یکسان شده بود، دارای 2014 واحد مسکونی و جمعیتی حدود 4000 نفر است. مجموعه‌ی باربیکن بدون شک یکی از شاعرانه‌ترین شاهکارهای این سبک به شمار می‌آید و با داشتن سالن‌هایی برای نمایش فیلم، اجرای کنسرت‌های موسیقی و برگزاری نمایشگاه‌های هنری و فضاهای عمومی سرباز و سرسبز با حوضچه‌های لبریز از آب، گل نیلوفر و مرغابی، یکی از مکان‌های محبوب در نزد لندنی‌ها و حتا گردشگران خارجی می‌باشد. از دیگر معماران بریتانیایی شاخص در این سبک می‌توان از ارنو گلد فینگر مجـــاری‌الاصـل (1987–1902 ;ErnÖ Goldfinger) نام برد که طراح برج 31 طبقه‌ی ترلیک (1972-1966 ;Trellick Tower) در کنزینگتون شمالی، در غرب لندن می باشد این بنا یکی از سمبل‌های این محله به‌حساب می‌آید و در سال 1998 به لیست بناهای حفاظت شده پیوست و دیگر معمار والا مقام بسیل سپنس ( 1976–1907 ;Sir Basil Urwin Spence)، طراح ساختمان فعلی وزارت عدالت (ساخته شده در سال 1976، ساختمان مرکزی اداره مهاجرت سابق) در مرکز لندن و در جوار پارک سنت جیمز (Saint James’s Park) می‌باشد.
جا دارد در اینجا و پیش از اینکه کوله بار سفر را بر فراز اقیانوس اطلس به سمت قاره‌ی آمریکای شمالی ببندیم، از جیمز استرلینگ (1992– 1926 ;Sir James Frazer Stirling) نیز نام برده باشیم. ایشان متولد بزرگ‌ترین شهر اسکاتلند، گلاسکو (Glasgow)، یکی از اولین برندگان جایزه معماری پریتزکر (1981) و به اعتقاد بسیاری از منتقدان و صاحب نظران امر معماری، یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین معماران نیمه‌ی دوم قرن بیستم می‌باشد. او که در حین جنگ جهانی دوم به هنگ چتر بازان ارتش بریتانیا می‌پیوندد، پیش از بازگشت به وطن، بارها بر روی خط مقدم آلمان‌های نازی با چتر نجات سقوط آزاد می‌کند و دو بار نیز به شدت زخمی می‌شود و سپس در شهر بندری، صنعتی و بزرگ لیورپول در شمال انگلستان معماری می خواند. در 1956 به همراه جیمز گوان (2015–1923 ;James Gowan) معمار اسکاتلندی، دفتر خود را می‌گشایند و پروژه‌ی خانه‌های بن بست لنگهم (Langham House Close) را در سال 1958، در جنوب غربی لندن در ناحیه‌ی مرفه نشین هم (Ham) به اتمام می‌رسانند که بلا‌فاصله موقعیت منحصربه‌فرد خود را در زبانی معمارانه به نمایش می‌گذارند که در آن، آجر‌های نه‌چندان باارزش دست دومِ زمخت نخودی رنگ18 به‌عنوان دیوار‌های غیر باربر چیده شده بر اسکلت (تیر و ستون) تماماً بتنی توسی رنگ که به‌صورت خام قالب‌گیری شده و تماماً نمایان است قرار می گیرند. این مجموعه که در 3 بلوک مجزا‌ی 3 طبقه، شامل 40 واحد مسکونی می‌باشد، دارای آپارتمان‌هایی از 1 خوابه تا 3 خوابه می‌باشد که در سال 1998 به لیست بناهای مورد حفاظت ملحق شده و در زمان خود در میان آنچه که به‌طور رایج در حال ساخت می‌بود، در تضاد رادیکالی قرار داشت. استرلینگ نیز همانند دنیس لزدن، خود را از بحث و جدل‌های پیرامون جنبش ددمنشی به‌ دور نگاه می‌داشت، ولی با این وجود، بسیاری از منتقدان آن زمان (از اواسط دهه‌ی 50 میلادی تا اواخر دهه‌ی 60) آثار اولیه‌ی دوران حرفه‌ایِ او را گرایشی منحصر‌به‌فرد در جنبش ددمنشی قلمداد می‌کردند که در آن، آجر، فلز، بتن و شیشه در تعاملی شاعرانه ولی ددمنشانه در کنار هم موزون و با وقار قرار می‌گیرند.

بر فراز آمریکا …
«واحد»
هیچ نمی‌توانم به یاد آورم
نمی‌توانم بگویم آیا این حقیقت است یا که یک خواب
در اعماق وجودم احساس می‌کنم که داد بزنم
این سکوت وحشتناک باز‌می‌دارد.

حال که جنگ مرا کنار گذاشته است
بیدار می‌شوم، هیچ نمی‌توانم ببینم،
دیگر چیزی از من باقی نمانده است
حال هیچ چیز واقعی نیست جز درد… 19
متالیکا
در حین پرواز، از طریق کتابی که با خود برای مطالعه به داخل کابین آورده‌ام، با یکی از مشهور‌ترین آثار معماری سبک ددمنشی در آمریکا آشنا می‌شوم و آن ساختمانی نیست جز ساختمان هنر و معماری دانشگاه ییل (Yale University Art and Architecture Building) در نیوهیون(New Haven). این بنا که ساختش 6 سال (1964-1958) به طول انجامیده، توسط پل رودولف (1997 – 1918; Paul Rudolph) معمار مشهور آمریکایی طراحی شده است. پل رودولف پس از اتمام لیسانس‌اش در مؤسسه‌ی پلی تکنیک آلاباما، در دانشگاه هاروارد شروع به خواندن فوق لیسانس می‌کند که هنوز مدتی نگذشته، با ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم در سال 1941، به خدمت فراخوانده می‌شود. پس از اتمام جنگ و بازگشت دوباره‌اش به هاروارد، زیر نظر معماران مدرن و پرآوازه‌ای همچون والتر گروپیوس، تحصیلات عالیه‌ی خود را به اتمام می‌رساند، ولی گویی که آثار جنگ هنوز بر روح او سایه افکنده است. از همان ابتدا، زبانی منحصربه‌فرد را با جوهر مشکی، جهت ارائه‌ی تصویریِ نقشه‌های طرح‌هایش گسترش می‌دهد که به همان اندازه که پروژه‌ها ددمنشانه هستند، نقشه‌های مربوطه نیز با خطوط و سایه‌روشن‌های منظم تک‌رنگ، قاطع، واضح و ددمنشانه می‌باشند. در نهایت، او از اواسط دهه‌ی پنجاه میلادی به یکی از کلیدی‌ترین مهره‌های این جنبش در معماری آمریکا تبدیل می‌شود و در سال 1958، یعنی همزمان با شروع عملیات طراحی و ساخت ساختمان هنر و معماری دانشگاه ییل، به ریاست همین دانشکده منصوب می‌شود. معمار در این بنا از روی قصد به ستون‌ها و تیرهای بتنی، جنبه‌ی اغراق‌آمیز داده است تا به ابهت ساختمان بیفزاید. بر روی بتن، شیارهایی عمودی ایجاد شده است که بافت زبری را، مجسمه‌وار، در سطح نما ایجاد می‌کند. در داخل این ساختمانِ 7 طبقه، بیش از 30 تراز ارتفاعی متفاوت موجود است و بد نیست بدانید که پل رودولف، مشهور به طراحی و اجرای پلان‌های بسیار پیچیده، در هم تنیده و پویا بوده است. تنها چند سال پس از بازگشایی این بنا، در سال 1969، آتش‌سوزی وسیعی باعث تخریب گسترده‌ای از این ساختمان شد که در پس ترمیم ناقص و کمبود بودجه‌ی آن، بسیاری از جنبه‌های طرح اصلی رودولف نادیده گرفته شده و تغییر پیدا کردند. در ابتدای گشایش این ساختمان، منتقدان نظر بسیار مثبتی نسبت به آن داشتند و حتا این اثر جوایزی را نیز در رابطه با طراحی معماری‌اش، به حق، کسب کرد، ولی با گذشت زمان و تغییر هویت نسل آزادی‌خواه دهه‌ی 60 میلادی، به نسل مصرف‌گرای دهه‌های 80 و 90 و آتش‌سوزی مهلک و تغییر در اصلیت طرح، این ساختمان که از قضا ساختمان دانشکده‌ی هنر و معماری نیز محسوب می‌شود، در بین شهروندان و دانشجویان لقب یکی از زشت‌ترین دانشکده‌های آمریکا را از آن خود کرد! در سال‌های اخیر ورق برگشت و با بودجه‌ی 120 میلیون دلاری (تقریباً 360 میلیارد تومان!)، هیئت امنای دانشگاه ییل مصمم شد که این ساختمان تاریخی را دوباره از نو و طبق طرح اولیه‌ی اصلی‌اش، باز‌سازی و ترمیم کند تا به آنچه که جامعه‌ی معماران از آن به‌عنوان بنایی شاخص در سبک ددمنشی یاد می‌کنند، پس از گذشت بیش از نیم قرن، جانی تازه بخشد.
ورود به کانادا…
پس از طی مسافت ناچیز 7580 کیلومتر، آن هم معلق در هوا به همراه شکلات، آبمیوه و ساندویچ و پیش از اینکه از خستگی سفری بس طولانی، کاملاً به خود آیم، مهری به‌صورت ددمنشانه با صدای بلند ـ «تق» ـ روی گذرنامه‌ام کوبیده می‌شود و در پس آن، مرد جوانی از نژاد چینی با زبان انگلیسی به لهجه‌ی کانادایی و با تبسمی به نظر از صمیم قلب، خطاب به من می‌گوید: «به کانادا خوش آمدید!» من، تنها یک نگرانی در سر دارم و آن هم این است که دوچرخه‌ی برامپتون تاشونده‌ی فوق سبکم را که از لندن با خود آورده‌ام، از بار صحیح و سالم تحویل بگیرم… ساعتی بعد با دوستی در مرکز شهر مشغول دور زدن بودیم که ناگهان رویارویی با یک برج تماماً بتنی توسی رنگ، چشمان مرا به‌شدت خیره کرد. «رام» رفیق کانادایی ام که هم خود معمار است و هم پدر شریفش، توضیح داد که این ساختمان 27 طبقه‌ای یکی از آثار اولیه‌ی دوران حرفه‌ای یکی از معروف‌ترین و محترم‌ترین معماران و شهرسازان کاناداییِ ساکن ونکوور به نام آرتور چارلز اریکسون (2009–1924 ;Arthur Charles Erickson) می‌باشد و من سریعاً نام او را برای بررسی‌های مفصل، یادداشت کردم. ساختمان، با نمای لانه زنبوری‌اش و با تورفتگی‌های عمیق، تاریک و مربعی تکرار شونده در چهره‌اش، در نظر اول خوفناک، «ددمنش»، ولی در عین حال نیز جذاب و مقتدر به نظر می‌آمد.
ساختمانی که از آن یاد کردیم، ساختمانی نیست جز ساختمان دفاتر مرکزی شرکت عظیم جنگل‌داری مک‌میلن بلودل (MacMillan Bloedel) در خیابان جرجیای غربی در مرکز ونکوور، طراحی شده به سال 1965 و ساخته شده در سال 1970 که معروف به «شیرینی پنجره‌ای بتنی» (Concrete Waffle) است. این برج که برای سال‌ها (تا اوایل دهه‌ی نود میلادی) شاخص‌ترین بنای بلند‌مرتبه‌ی مرکز ونکوور به شمار می‌آمد، از دو برج باریک هم ارتفاع، یکسان و مجزا تشکیل شده است که توسط هسته‌ای میانی که تمامی بخش‌های سرویس‌دهنده را در برمی‌گیرد (5 آسانسور، 2 پله‌ی فرار، 6 سرویس بهداشتی در هر طبقه، اتاق تعمیرات و نگهداری) به یکدیگر راه دارند. پلان، کاملاً آزاد است و تمامی بار ساختمان بر روی ستون‌های غول‌پیکر بتنی‌ای که درجا ریخته شده‌اند، می‌نشیند. ضخامت این ستون‌ها در طبقه‌ی همکف، برابر با عدد باور نکردنی 2 متر و 45 سانتی‌متر و در بالا‌ترین طبقه، تنها 20 سانتی‌متر می‌باشد که این تغییر شدید در ضخامت پوسته‌ی ساختمان، نشان از صلابت، وزن و اقتدار بنا بر محیط پیرامونش دارد. شیشه‌های غیر‌باز‌شونده‌ی پنجره‌ها، تمام قد بوده که با ارتفاع 2 متر و 15 سانتی‌متر در قابی بتنی مهار شده‌اند. برج، به رسم سخاوت‌منشی و بزرگ‌دلیِ ونکووری‌ها، از حریم خیابان، عقب نشسته است و با آب‌نماها، فواره‌ها، گیاه و گل کاری در زمینه‌ای تک‌رنگ و تماماً توسی سیمانی بتن، بیشتر از اینکه یک برج ساده‌ی 27 طبقه‌ای باشد، به منزله ی بیانیه‌ای آشکار (Manifesto) برای آنچه که در سال‌های پیش رویش بر سر بلوک‌های وسیع زمین‌های اطرافش در مرکز شهر در (آن زمان) نسبتاً کوچک ونکوور با بلند‌مرتبه‌سازی خواهد آمد، تلقی می‌شود. در آن واحد جنسیت بنا، از لحاظ مصالح ساختمانی تشکیل‌دهنده‌اش که سیمان می‌باشد، با زبری، زمختی و خشونت‌اش، گویی حاکی از نقدی‌ست که در واقع به‌صورت انتزاعی و بی‌رحم، این شرکت جنگل‌داری را در قطع و کشتار وسیع درختان چند صد ساله‌ی تنومند و بسیار بلند با زنجیرهای پولادین اره برقی‌های عظیم بنزینی خوفناک، به نمایش می‌گذارد.
ونــکوور (نـامگـذاری شـــده بـه افـتـخـار کـاپـیـتـان جـــورج ونـکـــوور (1757–1798 ;Captain George Vancouver) که در گذشته شهر کارگران کارخانه های برش الوار و کارگران چینی احداث خط راه آهن سراسری کانادا به فرمان انگلیسی‌ها بود، خبری از تجمل، ثروت، ازدحام و تراکم شدید امروزی نبود. ونکوور بزرگ‌تر، امروزه با ونکوور 150 سال پیش زمین تا آسمان تفاوت دارد. این ابر شهر با بیش از 2 میلیون و 500 هزار شهروند از اقصی نقاط کره ی خاکی و با در دست داشتن مهم‌ترین بنادر تجاری کشور پهناور کانادا، طی دهه های اخیر با برنامه‌ای به‌دقت محاسبه شده در جذب سرمایه داران از کشورهای مختلف توانسته است که به عنوان شهری ثروتمند و با کیفیت بسیار بالا از لحاظ سطح زیست بشری، جایگاه خود را به‌طور شایسته ای اما در عین حال هم محافظه کارانه، در بین بهترین شهرهای دنیا برای زندگی تثبیت کند. در واقع طبق تحلیل‌ها و آنالیزهای همه‌جانبه‌ی واحد اطلاعات مجله ی اقتصاددان که به‌صورت سالانه در رابطه با سطح زندگی در بزرگ‌ترین و مهم‌ترین پایتخت ها و ابر شهرهای دنیا انجام می‌شود و در حالی که پایتخت عزیزمان یعنی ابر شهر تهران که تب دار ولی آسوده بر گسل‌های زمین لرزه خفته است مقامی بهتر از قرار گیری در قعر جدول و در کنار نایروبی در آفریقا و کراچی در پاکستان کسب نکرده است، ونکوور با مساحت 150 کیلومتر مربع، برای 5 سال متوالی جایگاه نخست را در کنار ملبورن، تورنتو، سیدنی، برلین، آمستردام و هنگ‌کنگ در این جدول به خود اختصاص داده است. بیش از نیمی از شهروندان این شهر زبان مادری‌ای به غیر از زبان انگلیسی دارند و صنعت فیلم سازی در این شهر از رونق خاصی برخوردار است تا جایی که بدان لقب «هالیوود شمالی» را داده اند. هسته ی مرکزی این شهر که سومین ناحیه ی شهری پرجمعیت کانادا را امروزه تشکیل می‌دهد، مملو است از برج‌های مسکونی و اداری بلند مرتبه با دسترسی بسیار نزدیک فقط (چند صد متر) به سواحل شمال شرقی اقیانوس آرام و به جنگل‌های انبوه رشته کوه‌های اطراف که چوب حاصل از درختانشان در واقع صادرات اول و منبع درآمد اصلی این شهر را تشکیل می‌دهد. ونکوور در عین حال یکی از گرم‌ترین ولی در آن واحد نیز یکی از بارانی‌ترین نقاط خاک پهناور کانادا می‌باشد و به همین علت (گرمای نسبی در زمستان‌های بسیار سرد کانادا در مقایسه با دیگر شهرهای این کشور) این شهر میزبان بیشترین میزان بی خانمان ها در خیابان‌های خود است. کارتن خواب‌هایی که کابوس کاپیتالیسم (Capitalism) را با هروئین در ملأعام فرو می نشانند و شهرداری شهر مفتخر به این است که برای آنها مجانی سرنگ تزریق تهیه می‌کند که از شیوع بیماری‌های در میان معتادان جلوگیری کند! حکایت، بیشتر از نوعی پاک کردن صورت مسئله به جای پاسخگویی صحیح به آن می‌باشد در حالی که لیموزینی طویل و مشکی با شیشه‌های تماماً دودی از کنار مردی لاغر اندام و ژولیده می‌گذرد، مردی که از دار دنیا یک کارتن به‌دقت تاشده و کیسه‌ای از لباس‌های کهنه در دست دارد و هاج و واج و گرسنه هر شب در جستجوی کناری از خیابان در یکی از بهترین شهرهای دنیا (از نظر واحد اطلاعات مجله ی اقتصاددان) برای خفتن می‌گردد؛ آنگاه انسان یک لحظه شاید به خود شک کند که در پس شعار صلح، دموکراسی و آزادی سیاسی و مدنی معاصری که ملت کشور جوان کانادا فوق‌العاده مفتخر به ابرازش هست، چهره‌ای متفاوت و کاملاً در تضاد وجود دارد که اکثر دولتمردان کانادایی اصلاً مایل نیستند که وجودشان را به روی خودشان بیاورند، چه برسد که به روی ساختمان‌هایشان؛ آن‌هم به‌صورت «ددمنشانه».
آرتور اریکسون، پیش از خواندن زبان‌های آسیایی در دانشگاه بریتیش کلمبیا (UBC)، در طول دوران جنگ جهانی دوم و در جوانی در رکن ویژه‌ی اطلاعات ارتش کانادا خدمت می‌کرد و پس از اتمام جنگ در سال 1950، مدرک خود را در رشته‌ی مهندسی معماری از دانشگاه سطح بالا، مشهور و قدیمی کانادا، یعنی دانشگاه انگلیسی زبان مک گیل (McGill University) واقع در شهر فرانسوی و انگلیسی زبان مونترال در شرق کشور گرفت. او پس از اتمام تحصیلش برای مدتی در نظر می‌گیرد که برای فرانک لوید رایت که در آن زمان در اوج حرفه‌ی خود بود کار کند، ولی با برنده شدن بورس و کمک هزینه‌ی سفر به اروپا از سوی دانشگاه، برنامه‌هایش تغییر می‌کند و بار سفر را در تابستان 1950، برای 2 سال می‌بندد و دل به دریا می‌زند. او از شمال قاره‌ی آفریقا و ابتدا از مصر باستان دیدن می‌کند و از آنجا به یکی از عروس‌ترین پایتخت‌های خاورمیانه در آن زمان، یعنی دمشق در سوریه می‌رود و آن کشور و میراث منحصربه‌فرد باستانی‌اش را زیر و رو می‌کند، سپس به مهد تمدن غربی و مسیحیت، یعنی یونان می رود و درس‌های کلاسیک خود را از اصل دوریک 20 (Doric Order) در معماری یونان باستان می‌گیرد. به این ترتیب، راه به غرب کج کرده و از طریق دریا از ایتالیا، مهد امپراطوری رومن‌های باستان و زادگاه رنسانس در اروپا، دیدن می‌کند و با آثار جوزپه ترانی (1943–1904 ;Giuseppe Terragni) آشنا می‌شود، به اسپانیا می‌رود و شاهد مفاخر معماری مسلمانان به سبک مراکشی (Moorish Style) در جنوب و در مجموعه‌ی کاخ‌های سلطنتی الحمرا می‌شود، از آنجا به شمال اروپا، فرانسه، می‌رود و از آثار معمار مورد علاقه‌اش، یعنی لو کربوزیه دیدن می‌کند و در نهایت، سفر طول و دراز و پرماجرای خود را در جزیره‌ی بریتانیا پس از دیدار با دنیس لزدن، در لندن، به پایان می‌رساند و به کشور مطلوبش با کوله باری از تجارب و مشاهدات نفیس باز می‌گردد که خود حداقل به‌اندازه‌ی یک مدرک لیسانس ارزشمند است. آرتور اریکسون، سال‌ها بعد در مرور خاطرات سفر دوران جوانی‌اش اینگونه بیان می‌کند:
«جادو… در فضای بین “پارتنون” و دیگر ساختمان های واقع بر تپه ی “آکروپولیس” و حتا نه‌تنها خود بنای “آکروپولیس”، بلکه بناهای تپه‌های اطراف، کوه‌های دوردست، بندرگاه و گذرگاه خورشید نهفته است.» در باب اهمیت سفر برای معماران همین بس که به یاد دارم سال‌ها پیش، آن بزرگ مردِ دانشمند، مارک کازینز (Marc Cousins)، مرد انگلیسی پیر تاریخ، دایرة‌المعارف متحرک، کتابخانه‌ی سیار، رئیس واحد مطالعات تاریخ و تئوری معماری در مدرسه‌ی معماری انجمن معماران (AA) در لندن که بر ساعد دست چپ خود نام لو کوربوزیه را به رنگ طوسی سیمانی رنگ خال‌کوبی کرده بود، در کلاس اینگونه می‌گفت:
«معماری فقط هنر نیست، هنری‌ست که خود باید برای خودت بیابی. من باید به واحدهای مسکونی در مارسی، به ساختمان‌های در فرمینی و به آن بتکده‌ی نور جعبه‌وار می‌رفتم، لا توقت (‌La Tourette) برای من، بهترین اثر لو کربوزیه است؛ در نتیجه بناهای بزرگ، هنر به علاوه‌ی زیارت می‌باشند، پس تأثیرگذارترند و حرص و عشق دیدنشان، ولعی برای سفر کردن ایجاد می‌کند… بهترین بناهایی که در طول عمر دیدم مسجدهای اصفهان در ایران است که غوطه‌ور و آبستره می‌باشند. ولی پس از آنها، آثار لو کربوزیه به نظر من همان‌قدر مرموزانه زیبا می‌آیند …»
بــا بــردن مــســابـقــه‌ی طــراحــی جــامــع دانــشــگــاه ســایــمــن فـریـزر (SFU – Simon Fraser University) و یا اس‌اف‌یو، در سال 1963، یعنی در 39 سالگی معمار، حرفه‌ی معماری و نقش آرتور اریکسون به‌عنوان یک شهرساز، به‌کلی متحول شد و تا روز وفاتش در 85 سالگی و به رسم معماران اصیل و کهنه‌کار، او فعال، پرانرژی و مشغول به خدمت شریف معماری برای بهتر کردن زیست جامعه‌ی بشری در بستر شهری باقی ماند. اس‌اف‌یو، واقع شده بر قله‌ی کوهی با پوشش جنگلی انبوه در برنابی (Burnaby) در حاشیه‌ی شرقی شهر ونکوور، در استان بریتیش کلمبیا، در زمینی به وسعت چهارصد هکتار است. این طرح جامع و وسیع دانشگاهی، ساختمان‌های مختلف دانشکده‌های دانشگاه را حول یک محور مرکزی که از خط‌الرأس تیغه‌ی کوه تبعیت می‌کند، سازماندهی کرده است. در اینجا (اس‌اف‌یو)، با تعداد 35 هزار دانشجو و بیش از هزار استاد، دانشیار و کارمند، معماری دانشگاه در پلانی بدون انقطاع و کاملاً پیوسته، متفکرانه، طراحی و ساخته شده که بر اساس کمرنگ جلوه دادن سلسله مراتب آموزشی و رسمی مرسوم در محیط‌های آموزشی، ادغام و یکپارچه‌سازی رشته‌های مختلف علمی و تأکید بر فراهم‌سازی بسترهای لازم برای تشویق به برقراری روابط اجتماعی متقابل غیررسمی و خودمانی، شکل گرفته است. دفاتر استادان در بین کلاس‌های درسی، آزمایشگاه‌ها و اتاق‌های کنفرانس پخش شده‌اند. ساختمان‌های آموزشی دانشگاه، نشسته بر روی شیب تپه با دیدی بی‌واسطه و از بالا بر فراز رشته‌کوه‌های ونکوور در دوردست، مانند شالیزارهای برنج شهر بالی در اندونزی، مطابق توپوگرافی با سقف‌های حوض مانندشان، گویی شعر معاصری می‌باشند که در قالب بتن زمخت و «خام» و به رنگ تماماً طوسی سروده شده‌اند. اریکسون، خود، اس‌اف‌یو را اینگونه توصیف می‌کند: «یک شهر دور افتاده – یک فشرده‌سازی مدنی»، جایی که همه چیز به علت اقلیم بسیار سرد و باد آن منطقه، درونگراست و منظره و دورنمای کوه‌های جنگلی اطراف در رابطه با فضاهای کم نور و فشرده‌ی داخلی از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است. به همین جهت، یک مضمون تکرار شونده در قالب فرم به‌عنوان منطق طراحی به اجرا گذاشته شده که با تکرار ریتمیک خود، از کوچک‌ترین جزئیات مجموعه تا کلیت آن که در واقع یک شهرک بزرگ آموزشی‌ست، همگن و یکپارچه می‌باشند.
آرتور اریکسون، معماران هم‌نسل کانادایی خود را که در آن زمان مشغول کپی کردن افلیجانه‌ی سبک نئو‌کلاسیک و یا در نهایت امر سبک بین‌الملل (International Style) که هر دو در بطن، وارداتی از اروپا بودند، به رویارویی با آنچه که از آن به‌عنوان «شجاعت پذیرفتن چهره‌ی عریان حقیقت، کریه ولی به‌عنوان حیاتی‌ترین منظر شهری آمریکایی» یاد می‌کرد، فراخواند. معمار برجسته‌ی فقید کانادایی درباره‌ی هنر مهندسی معماری اینگونه می‌گفت:
«نوعی از زبان، … واحدهایی متشکل از مفهوم هایی که در کنار یکدیگر، به نظر برآشفته از سردرگمی‌ها، معقول به نظر می‌آیند… تفکر ما (به‌عنوان معمار) در این است که حیات اساسی یک ساختمان در مقطع‌اش (برش عمودی) نهفته است. یک مقطع کلی در طول ساختمان می‌بایست که تمامی اجزاء را در مقیاس و رابطه‌ی مناسب خود به نمایش بگذارد، همان‌گونه که برشی طولی از بدن انسان، فرم اساسی و عملکردش را به نمایش می‌گذارد.»

من به سمت آن آدم برگشتم و جوان بود
از صمیم قلب برایش تهنیت فرستادم،
اما می‌دانستم که اگر که مستخدم‌ام اینجا بود،
برای هزاران سال اجازه‌ی
پذیرفتن آن دعوت را نمی‌داد
آن دعوت، آن دعوت،
آن دعوت…

حال، تو فکر می‌کنی که عاقلانه بود و به ریسک‌اش می‌ارزید
سپردن احتیاط به باد بی‌پروا،
ولی با کاکائوی داغ‌اش و مرحمت‌اش،
مستخدم‌ام تنها رستگاری‌ام بوده است؛
پس به سمت خانه بازگشتم،
به سمت خانه بازگشتم، به سمت خانه بازگشتم…
آواز خوان، آواز خودم…

ستایش خدای را،
اشک‌ها دوباره از چشمانم جاری می‌شوند

ستایش خدای را،
من بیست سطل بزرگ می‌خواهم که جمع‌شان کنم

ستایش خدای را،
و بیست نفر زیبارو برای حمل‌شان به پایین

ستایش خدای را،
و بیست حفره‌ی عمیق که در آن دفن‌شان کنم. 21

نیک کِیو و بذرهای بد
بلیطی یک‌طرفه به بهشت
دیدیر فیوزا فاوستینو که اسم کوچک‌اش فرانسوی، ریشه‌ی اسم وسطش عربی و در نهایت، اسم فامیلش پرتغالی می‌باشد، با داشتن اجداد سوریه‌ای که ابتدا به پرتغال مهاجرت کردند، خود متولد و بزرگ شده‌ی فرانسه و تحصیل‌کرده‌ی رشته‌ی معماری در پاریس می‌باشد، پس طراحی معماری و هنر را به منزله‌ی انتقادی تند، تیز، برنده و در عین حال زبر، خام، خشک و رک و آن هم در بستر شهری، در برابر برق چشمان بی‌رمق بشر سردرگمِ معاصرِ ابتدای قرن بیست‌و‌یکم بکار می‌گیرد و بناهایش (هر چند کم تعداد و کوچک) هر کدام به نوبه‌ی خود، تصویری از حقیقت تلخ جاری را جلوه می‌دهند که در حالت عادی در پس پرده‌ی مخملی طلا‌کاری شده‌ای که در طول صدها سال به‌دقت دوخته شده و کاملاً از نظر مردم پنهان است. پس زیاد تعجبی ندارد که وقتی توریستی نیوزیلندی (ملتی که با کلمه‌ی «جنگ» کاملاً غریبه است) از آن سر دنیا به این سر دنیا، یعنی از پرتغال سر در می‌آورد و با گوشی موبایل آیفونی (iPhone) در دست راست و قهوه‌ای در دست چپ (احتمالاً استارباکس) آسوده خاطر در حال قدم زدن در شهر کاستلو برانکو به جست‌وجوی بنایی زیبا می‌گردد که در کنارش عکسی به یادگار بگیرد که در عین حال نیز بتواند بر روی شبکه‌های اجتماعی برای جامعه‌ی جهانی به اشتراک بگذارد، در مواجه با اثر پلکان‌ها به بهشت، بر خود بلرزد، بترسد، روح لطیفش که در آن‌سوی مرزها لای پنبه بزرگ شده است خدشه دار شود، ناراحت شود و اصلاً هیچ عکس نگیرد، چه برسد به این که جرئت بالا رفتن از پلکان‌های بهشت را به خود راه دهد.
در این ناحیه‌ی بسیار مشتعل در سطح کره‌ی زمین که با یک جرقه‌ی کوچک منفجر می‌شود، یعنی خاورمیانه تا زمانی که در زیر بستر سرزمین‌های پهناورش، گنجی روغنی به‌ نام نفت موجود است، روغنی که عطش جنگنده‌های اف-18 آمریکایی، هرییرهای انگلیسی و میراژهای 2000 فرانسوی را فروکش می‌کند تا آنها بتوانند که بمب‌ها و موشک‌های خود را آسوده‌خاطر، ولی ددمنشانه و از بالا بر سقف منازل ما و بر سر کودکان و مادران ما رها کنند، نقشه‌ی کنونی مرزهای سیاسی خاورمیانه، هر لحظه با پشتیبانی مالی و نظامی «آنها» و شرکای مالی‌شان در حال تغییر خواهد بود. پس با امید به صلح و دوستی در جهان.

______________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________

پانوشت
1. وقتی این شعر بلند که شامل 3219 کلمه است و در 3 بخش تنظیم شده، برای اولین بار در سال 1956، توسط چاپگرهای بریتانیایی چاپ شد و از راه اقیانوس اطلس به سمت قاره‌ی آمریکای شمالی روانه شد، تقریباً بلافاصله پس از ورودش به خاک ایالات متحده، توسط مأموران گمرک آمریکا ضبط شد و چندی بعد نیز اداره‌ی پلیس لوس‌آنجلس، ناشر و ویرایشگر آن‌ را (Lawrence Ferlinghetti) به همراه مدیر کتاب فروشی چراغان شهر (City Light Bookstore) بازداشت کرد. نهایتاً موضوع به دادگاه عالی کلِیتون هورن (Municipal Court of Judge Clayton Horn) کشیده شد و ردیفی از متشخص‌ترین ادیبان و استادان ادبیات دانشگاه‌های آمریکا، قاضی را مجاب کردند که این اثر نه‌تنها از نظر ادبی برای عموم «ناپسند» نیست، بلکه حتا دارای «نکات بسیار با ارزشی از نظر اجتماعی» نیز می‌باشد. اینگونه بود که این اثر به تأثیر‌گذارترین شعر آمریکایی در سال‌های پس از اتمام جنگ جهانی دوم، با بیش یک میلیون نسخه فروش تا به امروز، تبدیل شد.
2. (John Quentin Hejduk; 1929–2000) معمار، هنرمند، شاعر و آموزگار چکی الاصل آمریکایی. هیدوک که عضو گروه‌های معماری همچون نیویورک پنج و تگزاس رنجرز بود، به مدت 36 سال به‌عنوان پروفسور معماری و به مدت 25 سال رئیس یکی از مطرح‌ترین مدارس معماری دنیا یعنی کووپر یوونیون (Cooper Union) در نیویورک بود. او در طول عمر خود با وجود اینکه بسیار کم ساخت ولی با تألیف و انتشار آثارش بر روی کاغذ و تدریس و مخصوصاً ریاستش در کووپر یوونیون، تأثیر بسیار شگرفی چه به‌طور مستقیم و چه به‌طور غیرمستقیم بر حداقل چهار نسل از معماران آمریکایی گذاشت.
3. لطفاً به تقارن عدد (1800) با عدد فیلسوف و متفکر سوسیالیست فرانسوی، شارل فوریه در باب شهر ایده آل دقت نمایید. (François Marie Charles Fourier; 1772–1837) برای داشتن یک جامعه‌ی آرمانی (Utopia) صدها سال پیش مطرح کرده بود.
4. بخشی از ترانه‌ی «عواقب جنگ» از آلبوم «عملکرد اکس» اثر گروه انگلیسی آیرون میدن (Fortunes of War – The X Factor – Iron Maiden)
5. Gentlemen’s Club و یا به عبارتی، کلوپ مردان متشخص، ابتدا در قرن هجدهم میلادی در لندن و در محله‌ی سنت جیمز (St. James’s) شکل گرفت. کلوپ‌های خصوصی منحصر به اعضای منتخب آنها بودند که در اصل، برای فراهم آوردن فضای معاشرت مردانه، حول موضوعی مشترک برای قشر اجتماعی رو به بالا در نظر گرفته شده بودند. در این فضاها که فیلسوف فرانسوی میشل فوکو از آنها به عنوان «دیگر فضاها» (Heterotopia – Other Spaces) نام می‌برد، امکاناتی برای اعضا فراهم می‌شد که بیرون از دیوارهای کلوپ، خارج از چارچوب قانون باشند، مانند قمار کردن که در آن زمان ممنوع بود.
6. بخشی از ترانه «دست راست قرمز» اثر گروه استرالیایی ساکن انگلستان، نیک کِیو و بذرهای بد (Red Right Hand – Nick Cave and the Bad Seeds)
7. اسکوات کردن (Squat) در انگلیسی به معنای غصب کردن فضای بلااستفاده، بدون اجازه‌ی مالک ملک، از طرف گروهی از شهروندان است. اینگونه افراد از قشرهای متفاوتی از جامعه می‌باشند که از روی ناچاری، بی‌پولی و بی‌سرپناهی، دست به این کار می‌زنند و اجتماعاتی را درست می‌کنند. به‌طور مثال دانشجویان هنر، معماری و یا هنرمندانی از قبیل موزیسین‌ها، پانک‌ها، دی جِی‌ها، نویسندگان، نقاش‌ها، گرافیست‌ها، خال کوب‌ها، گرافیتی آرتیست‌ها و …، یک ساختمان متروک را به اشغال خود درمی‌آورند و در آنجا اجتماع عجیبی از هم‌زیستی را پدید می‌آورند که نگارنده موفق به بازدید از بعضی از آنها نیز شده است. آنها مالیات حق سکونت (Council Tax) را که در انگلستان از نان شب واجب‌تر است، به دولت نمی‌دهند و پول اجاره نیز به مالک نمی‌دهند. آنها کنسرت‌های موسیقی زیرزمینی و نمایشگاه‌های نقاشی و هنری مستقل خود را در آن فضا برگزار می‌کنند و در واقع با فروش بلیت و یا آثارشان، درآمدی نیز کسب می‌کنند و نگارنده در اینجا مایل است که از این پدیده به‌عنوان «نهایت خود مختاری محلی در محوطه‌ی شهری – Ultimate Autonomous Zone in Urban Realm» نام ببرد.
8. ریچارد جورج راجرز، سلطان حاشیه‌ی راجرز در رودخانه ( Richard George Rogers, Baron Rogers of Riverside; 1933-)، متولد شهر فلورانس در ایتالیا، دانش آموخته‌ی مدرسه‌ی ‌معماری انجمن معماران (AA) در لندن و مدرسه‌ی معماری ییل در ایالات متحده (Yale School of Architecture)، مشاور عالی شهردار لندن و شهردار بارسلونا در امور معماری و شهرسازی و رئیس اسبق اولیای امور لندن می‌باشد. او در 82 سالگی، طراح معمار دو شاهکار از آثار سبک های تک (High-Tech) در معماری یعنی، مرکز ژرژ پومپیدو در قلب پاریس (Georges Pompidou Center) و ساختمان بانک لویدز( Lloyd’s Bank) در مرکز لندن می‌باشد (بنایی که با وجود اینکه تنها سه دهه از عمرش می‌گذرد، جزء بناهای مورد حفاظت از نوع درجه‌ی اول قلمداد می‌شود).
9. (Dame Zaha Mohammad Hadid 1950-)
10. EUPCA (European Union Prize for Contemporary Architecture یا به عبارتی، جایزه‌ی اتحادیه‌ی اروپا برای معماری معاصر، در سال 1987، با کمک بنیاد میس وان در روهه تأسیس شد و زها حدید با پروژه‌ی پارک سوار استراسبورگ Car Park and Terminus) (Strasbourgدر فرانسه، به سال 2003، موفق به دریافت این جایزه‌ی معتبر شد.
11. در نظام‌های سیاسی و اجتماعی، رادیکال‌ها را چپی‌های افراطیِ طرفدار تغییرات اساسی تشکیل می‌دهند.
12. دانشکده ترینیتی (Trinity College)، به‌عنوان انشعابی از دانشگاه سلطنتی کمبریج، در سال 1546 تأسیس شده است و دارای دانش آموختگانی همچون آیزاک نیوتن، مکسول (فیزیکدان) و برتراند راسل (فیلسوف) و بسیاری دیگر می‌باشد.
13. گردشگران از سراسر دنیا و شهروندان لندن اگر از هیچ گالری هنری در پایتخت هنری اروپا خبر نداشته باشند، حداقل از گالری ملی (National Gallery) در مرکز شهر و در میدان بسیار پرتردد ترفلگر (Trafalgar Square) که با درب‌های باز، به‌طور رایگان، میزبان بازدید‌کنندگان است، باخبرند. حال، توجه به این مسئله در رابطه با اعمال نظر سیاسیون بر طرح‌های برگزیده‌ی معماری، بسیار پر اهمیت است؛ چرا؟ زیرا در سال 1992 که مسابقه‌ای معماری، در سطح ملی، برای طرح گسترش قسمت غربی ساختمان نئو‌کلاسیک گالری ملی به نام سینزبری وینگ (Sainsbury Wing) انجام شد، علی‌رغم اینکه طرح پیشرو دفتر معتبر معماری اِی بی‌کی ‌(ABK; Ahrendn, Burton & Koralek) از لحاظ داوران متخصص در مسابقه برنده اعلام شد، با دخالت خارج از چارچوب پرنس چارلز، طرح برنده کنار گذاشته شد و پروژه به معماران زن و شوهر آمریکایی، یعنی رابرت ونتوری و دنیس اسکات براون، با سبک پسامدرن واگذار شد. حال، چه طرحی‌هایی در مقیاس ملی در نظر خوانندگان ایرانی می‌آید که در چند دهه‌ی اخیر، چنین شامل حالشان شده باشد؟ طرح‌های مرحوم سید هادی میرمیران، برای پروژه‌های مجموعه‌ی فرهنگستان‌های جمهوری اسلامی ایران و کتابخانه‌ی ملی؛ چه افسوس است که این طرح‌ها بر روی کاغذ مانده‌اند.
14. اشاره است به «دوشیزه‌ی پولادین – Iron Maiden»، مارگارت تاچر (Margaret Hilda Thatcher; 1925–2013)، رهبر حزب محافظه‌کار به مدت 15 سال (1990-1975) و تنها نخست وزیر زن بریتانیا، آن هم به مدت 11 سال (رکورد دار نخست‌وزیری در بریتانیای قرن بیستم)، سیاستمداری که در پلاک 10 خیابان داونینگ (دفتر نخست وزیری – 10 Downing Street)، همیشه اصرار داشت که هزینه‌ی اتوی لباس‌هایش بر دوش دولت نباشد و از جیب خودش پرداخت شود و با آرژانتین در مورد اختلاف بر سر جزایر دور افتاده فالکلند، به راحتی وارد جنگ شد. حال توجه به این نکته‌ی دوگانه می‌تواند جالب باشد. در حالی که وزیر امور خارجه‌ی بریتانیا، یعنی جک استرو (Jack Straw)، از حزب کارگر برای مراسم رسمی ازدواج نوه‌ی «ملکه»، پرنس ویلیام (پسر مرحوم دایانا و پرنس چارلز) به سادگی دعوت نشد، در سال 2013 به دستور «ملکه» مراسمی تشریفاتی در سطح ملی، برای تشییع جنازه‌ی تاچر برگزار شد که به رغم مخالفت عموم در شرایط کنونی بحران اقتصادی، نه از جیب خود شخص «ملکه»، بلکه به سادگی از جیب مالیات‌دهندگان به مبلغ 10 میلیون پوند هزینه برداشت!
15. بخشی از ترانه‌ی «رویای پس از جنگ» از آلبوم «تیر خلاص» اثر گروه انگلیسی، پینک فلوید (The Post War Dream – The Final Cut – Pink Floyd)
16. ایستگاه واترلو یکی از پرترددترین ایستگاه‌های پایانه‌ی قطار در بریتانیا می‌باشد. تمامی ریل‌های تغذیه‌کننده‌ی جنوب غربی انگلستان که پر‌جمعیت‌ترین بخش‌های کشور را تشکیل می‌دهند، به این ایستگاه ختم می‌شوند. قطار پرسرعت ستاره‌ی اروپا (Eurostar) در سال 1994 که اولین بار به‌طور رسمی ایستگاه مهم‌ترین پایتخت‌های اروپا، یعنی لندن و پاریس را از طریق کانال زیر بستر دریای مانش به هم متصل نمود از این ایستگاه آغاز بکار کرد. قابل ذکر است که پایانه‌ی جدیدی که به‌عنوان بخش الحاقی به ایستگاه، توسط معمار سبک های تک انگلیسی والا مقام نیکولاس گریمشو (Sir Nicholas Grimshaw) به طول 394 متر طراحی و ساخته شد تا سال 2007، یعنی به مدت 13 سال در خدمت بود و جایزه‌ی میس وان در روهه (EUPCA) سال مربوطه (1994) را از آن خود کرد.
17. بخشی از ترانه‌ی «ما و آنها» از آلبوم «سمت تاریک ماه» اثر گروه انگلیسی، پینک فلوید (Us and Them – The Dark Side of the Moon – Pink Floyd)
18. London Stock Brick – یا به عبارتی مترادف با آجر بهمنی خودمان ـ این آجر ارزان قیمت است و پرمصرف‌ترین مصالح ساختمانی در لندن و جنوب غربی انگلستان تا اوایل قرن 20 میلادی بوده که به‌طور مثال تمام بناهای میدان بدفورد در لندن را با این آجر ساخته‌اند.
19. بخشی از ترانه‌ی «واحد» از آلبوم «… و عدالت برای همه» اثر گروه آمریکایی متالیکا (One -… And Justice for All – Metallica)
20. اصل دوریک یکی از ارکان سه‌گانه در تئوری معماری یونان باستان بوده است که پیدایش آن به حدود 3 هزار سال پیش باز می‌گردد و تقریباً، اکثر معابد قبل از میلاد مسیح بنا شده‌اند، از جمله معبد معروف پارتنون (Parthenon)، در آتن پایتخت یونان می‌باشد. در این اصل که مربوط به ستون می‌شود، ستون‌های عظیم‌الجثه‌ی سنگی، بدون قرار‌گیری به‌ روی هیچ پایه‌ای و به‌صورت بسیار ساده‌ای، مستقیماً بر روی زمین می‌نشینند و بار سقف را منتقل می‌کنند. اریکسون از ساختمان مک میلن بلودل به‌عنوان «ساختمان دوریک من» یاد می‌کند.
21. ترانه‌ی «ستایش خدای را» اثر گروه استرالیاییِ ساکن انگلستان، نیک کِیو و بذرهای بد (Halleluja – Nick Cave and the Bad Seeds)

منابع:
رودولف، پل (1392). پل رودولف: ترسیمات معماری، ترجمه‌ی امیر اعلا عدیلی. اصفهان: چهارحوض.

Curtis, William J. R. (1996). Modern Architecture Since 1900 (3rd ed.). New York: Phaidon.
Olsberg, Nicholas and Ricardo L. Castro (2006). Arthur Erickson Critical Works. Vancouver and Seattle: Douglas & McIntyre, Vancouver Art Gallery, University of Washington Press.
Hee Jin, Lee (2007). Design Document Series: Bureau Des Mèsarchitectures (No. 21). Seoul: Damdi.
Gossel, Peter and Gabriel Leuthauser (1991). Architecture in the Twentieth Centry. Cologne: Taschen.
Searle, Adrian and Kitty Scott with Catherine Grenier (2007). Peter Doig. New York: Phaidon.
Arnold, Grant and Michael Turner (2007). Fred Herzog Vancouver Photographs. Vancouver: Douglas & McIntyre, Vancouver Art Gallery.
Ferrier, Jean-Louis (1988). Art of Our Century; the Chronicle of Western Art from 1900 to the Present. USA: Prentice Hall Press.
Ginsberg, Allen (1956). Howl and Other Poems. California: City Lights Books.
Hejduk, John (1998). Such Places as Memory; Poems 1953- 1996. Cambridge: MIT Press.
Hill, Janathan (2012).“The History of Man”. Weaver, Thomas (Ed.), AA Files 65. London: The Architectural Association.
Cousins, Mark (2013). “Tatto”. Weaver, Thomas (Ed.), AA Files 67. London: The Architectural Association.
Croft, Catherine (2005). Concrete Architecture. London: Laurence King.

منتشر شده در : جمعه, 29 می, 2020دسته بندی: مقالاتبرچسب‌ها: